مقالهها | غول آباد؛ دانشنامهٔ مردمی یزد |
مهمان گرامی، خوش آمدید! - قلعه - | |
خاطرات میرزا علی اکبر باقرزاده
| |||||||||||||||||||||||||||
| |||||||||||||||||||||||||||
۱- پیش گفتارپدرم، شادروان حاج میرزا علی اکبر باقرزاده، در سال ۱۲۹۳ ه.ق (۱۲۵۵ ه.ش) در محلهٔ گازرگاه یزد متولد شد و در سال ۱۳۶۷ ه.ق (۱۳۲۶ ه.ش) در مشهد درگذشت. وی در سال ۱۳۲۳ ه.ش، در سن ۷۱ سالگی که از کار تجارت کناره گرفته بود، در صدد برآمد خاطرات زندگی ۷۰ سال خود را تا آن روز، که در یزد، روسیهٔ تزاری و مشهد سپری شده بود به هفت دهه تقسیم کرده و یادداشت نماید. متاسفانه مجال نیافت خاطرات بیش از سه دههٔ اول عمر خود را که در یزد گذرانده بود به نگارش درآورد؛ و ضعف و ناتوانی دو سال آخر عمر، او را از ادامهٔ کار بازداشت. در اینجا، دو ماجرا از دههٔ دوم عمر پدر را که در سالهای ۱۳۰۴ تا ۱۳۱۳ ه.ق (۱۲۶۵ تا ۱۲۷۴ ه.ش) در یزد اتفاق افتاده است، نقل میکنم، که تصویری است از زندگی اجتماعی آن روز یزد و میتواند برای خوانندهٔ گرامی، آموزنده و عبرتانگیز باشد. | |||||||||||||||||||||||||||
۲- خاطرهٔ اول؛ عبرتیازده سال داشتم (۱) که پدرم مرا به مکتبخانهٔ ملا حیدر اصفهانی زرکوب (۲) واقع در قسمت آخر بازار که سرای گرک (۳) (/gā.rok/) نام داشت گذاشت و سه سال در آنجا به خواندن کتاب حافظ و گلستان سعدی و آموختن خط و حساب پرداختم. روزهای پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه تعطیل بودیم. شخص شرور و بیکارهای بود به نام رضا مسگر که اغلب با پای برهنه از بازار و کوچه عبور میکرد و هفتهای پنج شاهی (ربع قران) پول سیاه (۴) و ده ورقهٔ باطله که سیاه مشقی میگفتند از شصت نفر شاگرد ملا حیدر باج میگرفت. (۵) صبح یک روز پنجشنبه که به مکتب میرفتم، طبق معمول او را نزدیک مکتبخانه دیدم که به یکایک بچهها سفارش میکرد: ”وای به حالتان اگر موقع تعطیل شدن مکتبخانه، پول سیاه و کاغذ باطله آماده نباشد؛ شما را کتک خواهم زد.“ در مکتبخانه، بچهها را جمع کرده، گفتم: ”ظهر همه با هم از مکتب خارج میشویم و هر کدام با شتاب به طرف منزل میرویم. اگر رضا تعقیبمان کند، یک نفر را خواهد گرفت و بقیه آسوده خاطر خواهند بود.“ به همین قرار عمل شد و به منزل رسیده، به استراحت پرداختم. | |||||||||||||||||||||||||||
| |||||||||||||||||||||||||||
ناگهان حلقهٔ در خانه به صدا درآمد. رفتم ببینم کیست. با چهرهٔ خشمگین رضا روبرو شدم که در نتیجهٔ تعقیب یکی از بچهها، توطیهگر را که من باشم شناخته بود و تا به خود آمدم، دو سیلی محکم به گوشم نواخته، فرار کرد. گریهکنان به اطاق آمده، در را از داخل بسته، بیحال افتادم. شبهنگام دریافتم که مادرم با اضطراب به در میکوبد. در را باز کردم؛ پرسید: ”چرا چشمانت از گریه سرخ شده است؟“ ماجرای سیلی خوردن از دست رضا مسگر را گفتم. مادر که زنی سید و مومن بود، اشکش جاری شد و رو به قبله ایستاد و با دلی سوخته گفت: ”خدایا! اگر رضا به ناحق به پسر من سیلی زده است، دستش زیر ساطور برود.“ سپس مرا نوازش کرده، دلجویی نمود. | |||||||||||||||||||||||||||
شب و روز جمعه را با ناراحتی به سر برده، صبح شنبه به مکتبخانه رفتم. ظهر که از مکتب آزاد شدم، جمعیتی را دیدم که به طرف بازار میدوند. علت را پرسیدم؛ گفتند: ”دست بریدهاند.“ دویدم جمعیت را کنار زده، دیدم دستِ بریدهای را که ریسمانی به انگشت شست او بستهاند با چهار نفر فراش و میر غضب به طرف بازار میبرند و از هر دکانی، فراش با ارایهٔ دستِ بریده، یک صد دینار معادل یک دهم ریال (یک دهم قران) میگیرد؛ و رضا مسگر را با حالی نزار و دست بریده، افتان و خیزان با خود برده، به مردم میشناسانندش. گفتند روز جمعه رضا در دکان قصابی، دخل قصاب را میدزدد؛ او را میگیرند و به دار الحکومه میبرند. حکومت یزد با جلال الدوله، فرزند مسعود میرزا ظل السلطان حاکم اصفهان، و نوهٔ ناصر الدین شاه، جوانی ۲۰ ساله بوده است که تازه به یزد آمده و میخواسته قدرتی نشان مردم دهد. (۶) دستور میدهد دست رضا را در همان قصابیای که دخل آن را دزدیده است، زیر ساطور قطع کنند و حکم بلا فاصله اجرا میشود؛ و نفرین مادر بعد از چند ساعت بدون کم و کاست تحقق میپذیرد. | |||||||||||||||||||||||||||
| |||||||||||||||||||||||||||
۳- خاطرهٔ دوم؛ امنیتدر سال ۱۳۰۹ ه.ق (۱۲۷۰ ه.ش) که پانزده سال داشتم، شاگرد علی اکبر سمسار که دکان بزازی داشت شدم و مدت ۵ سال با او کار کرده و مورد اعتماد و محبتش بودم. آن اوقات، عهد سلطنت ناصر الدین شاه بود و در دستگاه سلطنتی، محمد عبد الله {معروف به} پهلوان یزدی کوچک (۸) پهلوان پایتخت بود و از ملیجک و شغال الملک و کریم شیرهای و ... نام برده میشد و شاه گرم عیش و عشرت، و مردم در بیخبری کامل بودند. در آن هنگام در شهر یزد، دو نفر از الواط گردنکش معروفیت داشتند. یکی سید رضا (۹) و دیگری رضا خوانده میشد. این دو نفر، سخت با یکدیگر مخالف بودند و هر کدام که به بازار میآمدند، قریب ده نفر نوچههای خود را که چون خود آنان آشوبگر بودند، همراه داشتند. آنها لباسشان سرداری (۱۰) با کلاه بود و زیر سرداری، غالباً انواع اسلحهٔ سرد و گرم از قبیل خنجر، شمشیر، کارد، قیچی، زنجیر و هفتتیر پنهان داشتند که در جنجالها و درگیریها از آنها استفاده میکردند. این عده اگر به یک نفر پولدار و اعیان، شب یا روز پیغام میدادند که مثلاً یک صد تومان برای خرجی ماها بفرست و او نمیفرستاد و امتناع میکرد، بعد از یکی دو روز او را میکشتند یا خانهاش را غارت میکردند؛ و حکومت هم قادر نبود از آنان بازخواست نماید. | |||||||||||||||||||||||||||
| |||||||||||||||||||||||||||
یک روز که استاد من برای صرف ناهار به منزل رفته بود و دکان را به من سپرده بود، سید رضا با نوچهها و مریدانش، جلوی دکان آمدند. سید رضا در دکان نشست و مریدها ایستادند. من از ترس مثل بید لرزان شدم؛ ناچار سکوت کردم. سید رضا مرا مخاطب ساخته، امر کرد آن توپ ماهوت (۱۱) را که با دست نشان داد، بیاورم. آورده، در برابرش گذاردم. به یکی از نوچههای خود امر کرد: ”برو سید محمد خیاط را بگو بیاید.“ | |||||||||||||||||||||||||||
سید محمد خیاط فوراً آمد. سید رضا سوال کرد: ”از این پارچه برای خودم و بچهها به جهت سرداری چقدر لازم است؟“ خیاط گفت: ”هر نفری ۲٫۵ ذرع (۲٫۶ متر) به شمارهٔ ۹ نفر.“ سید رضا بدون اینکه از قیمت سوال کند به من گفت: ”۲۲٫۵ ذرع (۲۳٫۴ متر) جدا کن.“ اطاعت کردم. برای آستر آن، ماهوت عنابی را طلب کرد؛ آوردم. گفت: ”۲۵ ذرع (۲۶ متر) از آن جدا کن.“ اطاعت کردم. سید رضا هر دو ماهوت را به سید محمد خیاط داد و گفت: ”یک هفتهٔ بعد سرداریها را از تو میخواهم!“ سید محمد ماهوتها را برداشته، رفت؛ و سید رضا هم با مریدها برخاسته، رفت. استاد من که از این معامله باخبر شد و دانست که هشتاد تومان سرمایهٔ او به دست شاگردش به باد رفته است، از ترس جرات نداشت یک بار هم به من بگوید چرا پارچهها را دادی یا به پدرم شکایت کند. تا اینکه چهار ماه از این قضیه گذشت. یک روز ظهر که استاد برای ناهار به منزل خود رفته و دکان را به من سپرده بود، سید رضا با مریدها به بازار آمد؛ در دکان ما نشست. مرا دوباره ترس فرا گرفت. | |||||||||||||||||||||||||||
سید رضا مرا مخاطب ساخته، گفت: ”لوطی! آیا استاد به تو اظهار کرد که چرا این معامله را با من کردی؟“ گفتم: ”نه آقا خیلی از این سودا خوشحال شد.“ گفت: ”خوب لوطی، پدرت تو را ملامت نکرد؟“ گفتم: ”نه!“ گفت: ”یک کاغذ بردار خطاب به کیخسرو گبر (۱۲) بنویس که مبلغ یک صد تومان فوری به آورندهٔ کاغذ بدهد.“ گفتم: ”قیمت پارچهها ۷۸ تومان میشود.“ گفت: ”میدانم؛ ۲۲ تومان هم برای خودت باشد.“ قبول نکردم، {به این بهانه} که خودم لازم ندارم. راضی شد که ۷۸ تومان بنویسم. کاغذ را نوشتم. سید رضا آن را امضا کرده، جای من نشست؛ و گفت: ”برو؛ در سرای والی (۱۳) حجره دارد؛ وجه را گرفته، بیاور.“ خوشحال شدم و دویدم نزد کیخسرو و نوشته را نشانش دادم. بیچاره نوشته را دید و رنگش پریده، سکوت کرد. به او گفتم: ”اگر قبول نداری بگو برگردم.“ او با التماس گفت: ”قربانت شوم؛ پول میدهم.“ پول را از او گرفته، دویدم به سوی دکان و به سید رضا گفتم: ”گرفتم.“ {او هم} برخاست و رفت. | |||||||||||||||||||||||||||
|