زندگي نامه خود نوشت مهدي آذر يزدي [1 از 3] |
|
همان گونه كه از عنوان و فهرست اين مقاله نمايان است، اين مقاله بخشي از يك مقاله بزرگتر با همين عنوان است كه تا كنون بخش هاي زير از آن در سايت غول آباد چاپ شده است:
|
|
چكيده: خويش نويسي، خودنگاري يا اتوبيوگرافي اي از استاد مهدي آذر يزدي -پايه گذار ادبيات كودك و نويسنده بزرگ كتاب هاي كودكان- كه از زادگاه خود و سنين مختلف خود در آن سخن رانده اند. تعريف و شرح آبادي يا محله خرمشاه يزد و بافت جمعيتي و اديان آنجا. داستان زندگي ايشان در كودكي و اوضاع زندگي ايشان و مردم آبادي و همچنين كتاب هايي كه داشته اند و نداشته اند و شرح علاقه ايشان به كتاب. همچنين يادگيري عربي در يزد و آشنايي ايشان با شهر يزد و كار كردن ايشان تا رسيدن به كار در كتابفروشي و تولد دوباره ايشان با خواندن كتاب هاي زياد و همجوشي با اهل كتاب و ادب. شرح سفر ايشان به تهران و داستان كار پيدا كردنشان در چاپخانه ها و كار براي انتشاراتي ها و ذكر داستان ايجاد علاقه اشان به كتاب كودك و نوشتن چندين جلد كتاب براي كودكان و موفقيت ها و جوايزي كه در اين راه به دست آورده اند. برشمردن چند اثر برگزيده استاد مهدي آذر يزدي از نگاه خود ايشان و در آخر سخني بي پيرايه با مميزان و جلوگيران كتاب كه سبب بيست سال كتاب ننوشتن ايشان شده اند. واژگان كليدي: زندگي نامه، خويش نويسي، خود نگاري، اتوبيوگرافي، زرتشتيان، مسلمانان، محله گبر ها، محله مسلمانان يا تخدان، صحرا، كتاب، كتابفروشي، مدرسه خان، عربي، كتابفروشي يزد، تهران، هاشمي حايري، حسين مكي، روزنامه ايران، چاپخانه حاجي محمد علي علمي، عكاسي يادگار، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، انتشارات اميركبير، انوار سهيلي، كتابخانه ابن سينا، آقاي جعفري، جايزه يونسكو، جايزه سلطنتي كتاب سال، كتاب برتر سال، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، شعر قند و عسل، بچه آدم، خاله گوهر، گربه تنبل، خرمشاه، مهدي آذر يزدي، يزد. |
|
كتاب: زندگي نامه و خدمات علمي استاد مهدي آذر يزدي -پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان در ايران- ويراستار: اميد قنبري نسخه پرداز و صفحه آرا: افسانه شفاعتي ناظر فني چاپ: محمد رئوف مرادي عكس جلد: روح الله فخر آبادي ليتوگرافي، چاپ و صحافي: سازمان چاپ و انتشارات دانشگاه پيام نور ناشر: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، تهران، سال 1385 |
|
|
فهرست:
۞ 8- كتابفروشي يزد ۞ 9- يادي از يك ديدار در يزد ۞ 10- منظومه داستان آش ملا نصر الدين ۞ 11- كار در روزنامه آشفته ۞ 12- تابستان هاي نوجواني؛ يك هفته در ييلاق ۞ 13- كار هاي گوناگون ۞ 14- زندگي تنهايي ۞ 15- خاتمه اي درباره همين نوشته |
|
1- پيش گفتار ۩
|
مهدي آذر يزدي پيشكسوت، پايه گذار و پدر ادبيات كودكان ايران در اطاق كار خود در يزد؛ ايشان در جايي گفته اند: تنها دلخوشي ام در زندگي اين بوده است كه كتاب تازه شناخته اي را كه لازم داشته ام، بخرم و شب آن را به خانه ببرم؛ همچنين در جاي ديگري فرموده اند: اگر يك روز بدانم كه يك هفته ديگر بيشتر زنده نيستم، تنها حسرتي كه دارم اين است كه كتاب هاي نخوانده ام هنوز مانده است. دستاران؛ ايسنا
از خود حرف زدن، كار آسان و خوشايندي است و اگر جلويش را نگيريد، به پرحرفي و پرمدعايي مي كشد؛ چون احتياج به ماخذ و مرجع ندارد و همه اش مربوط به نقش حافظه است. ولي نظم و ترتيب دادن اش براي اينكه قابل چاپ شود يا قابل خواندن، قدري وقت مي گيرد. ناچار در اين وقت كوتاهي كه شايد من براي خود مقرر كرده ام، چاره اي جز سرسري نوشتن نيست. با ترتيب، شروع مي كنم؛ ولي مي دانم كه بي ترتيب مي شود!
2- زادگاه ۩
روز دوم خمسه مسترقه سال 1300 شمسي به دنيا آمدم. سه روز بعدش، سال 1301 شروع شد. بنابراين در سال 1370 (1) ۞، در سن هفتاد سالگي خود هستم. محل تولد و زندگي من تا بيست سالگي، آبادي «خرمشاه» (/ŵor.²am.ŝA/) -در حومه «يزد»- بود. خرمشاه در آن ايام، با يك رودخانه خشك و مقداري زمين هاي كشاورزي از شهر يزد فاصله داشت. حالا با سه تا پل كه روي رودخانه شده، به شهر متصل شده و از آب و برق شهر استفاده مي كند و مثل يكي از محلات يزد به شمار مي رود؛ ولي باز هم شهري ها، مردم اصلي خرمشاه را دهاتي حساب مي كنند و درست هم هست.
خرمشاه در ميان دو آبادي ديگر واقع شده كه «سر دو راه» و «نعيم آباد» ناميده مي شود. سر دو راهيان، بيشتر از همه پنج شش آبادي نزديك شهر، خود را شهري حساب مي كردند و آداب و عادات شهري ها هم بيشتر در آنجا رسوخ داشت.
خرمشاه يكي از محلات يا آبادي هاي زرتشتي نشين يزد است و در آن يك زيارتگاه هم هست كه زرتشتيان به زيارت مي آيند و نام آن «پير شاه ورهام» است. خرمشاه كه با زمين هاي مزروعي كاملاً از دو آبادي دو طرف، جدا شده، داراي دو محله است؛ يكي «محله گبر ها» (2) ۞ و يكي «محله مسلمانان» كه آن را «محله تخدان» مي ناميدند. خانه اي كه ما در آن زندگي مي كرديم توي محله گبر ها بود و سه طرف آن به خانه هاي زرتشتيان محدود بود. كوچه اي كه ما در آن مي نشستيم يعني «كوچه پشگ» (/kU.ĉā pā.ŝog/) سي چهل تا خانه داشت و دو سوم آن مال زرتشتي ها و ده دوازده خانه اش هم مال مسلمان ها بود.
خانواده من جزو خانواده هاي جديد الاسلام هستند؛ يعني اجداد ما، سه چهار نسل پيش، مسلمان شده و قبلاً زرتشتي بوده اند. پدر من يك خاله داشت به نام «خاله جانجان» كه نيمه زرتشتي بود و تنها مانده بود و پير شده بود. نماز را ياد نگرفته بود، ولي براي «امام حسين» گريه مي كرد! گاهي هم روزه مي گرفت، ولي گوشت نبر (/gUŝ.te nā.bor/) (3) ۞ هم نمي خورد. گوشت نبر، گوشت گوسفند ذبح شده در سه روز از هر ماه است كه زرتشتيان، ذبيحه (4) ۞ آن را حرام مي دانند. حتي قصابي محله هم در اين سه روز كه هر يكي به فاصله ده روز است، دكان خود را تعطيل مي كرد تا در روز هاي ديگر، زرتشتيان از او گوشت بخرند.
|
عكس ماهواره اي بافت تاريخي و باغات و مزارع به جاي مانده آبادي يا محله خرمشاه در يزد؛ در بالاي تصوير مسيل يزد كه در قديم حد فاصل خرمشاه و يزد بوده، مشخص است؛1- خانه پدري و زادگاه استاد مهدي آذر يزدي؛ 2- آرامگاه مهدي آذر يزدي در حسينيه خرمشاه؛ 3- خيابان مهدي آذر يزدي. Google Earth |
ما نمي دانستيم كه اين خاله جانجان، مسلمان حساب مي شود يا زرتشتي. پدرم رفته بود و مساله اش را از حاكم شرع پرسيده بود و گفته بودند كه اين آدم از «مستضعفين عقلي» به حساب مي آيد و تكليفي ندارد و بايد با او مدارا كرد.
خانواده ما خيلي كم كس و كار بودند. من، عمو و عمه و دايي و برادر نداشتم و فقط دو تا خاله داشتم كه يكي در يزد و ديگري در «مشهد» بود و هر دو سرطان گرفتند و مردند. دو تا خواهر هم دارم كه يكي در يزد و يكي در «تهران» هست.
|
درب خانه استاد مهدي آذر يزدي در كوچه پشگ در بخش زرتشتي نشين محله خرمشاه در يزد؛ آبادي خرمشاه اكنون موازي و در امتداد سمت شرقي بلوار باهنر قرار دارد.
خانواده ما مردم فقيري بودند. اين كلمه «فقير» را در تهران به مردم نادار مي گويند، ولي در يزد به گدا مي گويند و توهين آميز است. ما ندار بوديم. پدرم جز كار رعيتي و باغباني، درآمد ديگري نداشت. كم سواد بود و خيلي خشك و وسواسي و متعصب. مثلاً زرتشتيان را پاك نمي دانست و مدرسه دولتي و كار دولتي و لباس كت و شلوار را حرام مي دانست. به همين علت هم مرا به مدرسه نگذاشت. مادرم و تمام منسوبات اش، بي سواد و عامي محض بودند. مادرم هم جز «قرآن»، چيز ديگري نمي توانست بخواند.
من تا بيست سالگي ناني را مي خوردم كه مادرم توي خانه مي پخت و لباسي را مي پوشيدم كه مادرم آن را با دست خود مي دوخت. به همين دليل، حتي توي خرمشاه، لباس من نشاندار و مسخره بود؛ چون مثل لباده (5) ۞، بلند بود و بچه ها مرا «شيخ» صدا مي زدند.
مختصر خواندن و نوشتن را توي خانه از پدرم ياد گرفتم و قرآن را از مادر بزرگم كه چند نفر شاگرد تحت تعليم قرآن داشت. ما توي خانه، هفت هشت كتاب، بيشتر نداشتيم؛ كه عبارت بودند از قرآن، «مفاتيح»، «حليه المتقين»، «عين الحيات»، «معراج السعاده»، «نصاب الصبيان»، «جامع المقدورات» و ....
پدر من هم مدرسه نرفته بود و سواد خود را از مردي به نام «رحمت الله» -قاري قرآن- ياد گرفته بود.
مردم خرمشاه، همه اهل كار و رعيتي و زحمت بودند. زمينداراني در ميان آنها بودند، اما پول نقد در دست مردم نبود؛ جز آنها كه در شهر، كار بنايي و عملگي مي كردند. به ياد ندارم كه نان را با پول خريده باشم يا به قصاب و حمامي، پول داده باشم. حمامي سر سال، موقع خرمن، كاه و گندم مي گرفت و قصاب هم در موقع معين، دو سه تا گوسفند مي گرفت و در عوض آن، در تمام سال با «چوب خط» به ما گوشت مي داد.
پدر و مادر من در ميان اين مردم بينوا، تازه يك وضع استثنايي داشتند، كه با مردم، كم مي جوشيدند. هيچ وقت به ياد ندارم كه به خانه كسي به مهماني رفته باشيم، يا در خانه، مهمان داشته باشيم. تنها كسي كه به خانه ما رفت و آمد داشت، يكي از خاله هايم بود؛ و مادرم با خواهر ديگرش هميشه قهر بود.
|
معدودي از زمين هاي كشاورزي و مزارع باير به جاي مانده از قديم در خرمشاه يزد؛ تا چند دهه پيش كه رشد جمعيت و ولع شهرسازي و اشتياق به كار هاي اداري و تجاري غير توليدي هر زميني را تبديل به خانه و مغازه نكرده بود، گرداگرد يزد و در همه آبادي هاي اطراف، بخش زيادي از اقتصاد به درستي بر پايه توليد كشاورزي بود؛ استاد مهدي آذر يزدي در كودكي و نوجواني در مزارع و صحرا هاي خرمشاه به همراه پدر كار كشاورزي مي كرد.
در كوچه ما سه حاجي بودند كه دو نفرشان پولدار بودند و پدر من، حاجي بي پول بود؛ چون با پول مادرم به «مكه» رفته بود و هميشه هم بابت آن، سرزنش شده بود. به نظر من آنها اصلاً «مستطيع» نبودند، ولي خيال مي كردند همين كه خرج رفتن و برگشتن مكه را دارند، مستطيع شده اند.
در خانه ما، برنج اصلاً مصرف نداشت و فقط سالي يك بار پلو مي پختيم؛ كه آن هم نوروز بود. ما هيچ وقت ظهر، خوراك پختني نمي خورديم. فقط شب ها، آبگوشت مي خورديم يا آش؛ كه برنج آن حتماً خرده برنج آشي بود؛ چون آن را مي بايست با پول مي خريدند. ما هيچ وقت يك كيلو برنج را يكجا در خانه نديده بوديم.
من از هفت هشت سالگي همراه پدرم توي صحرا و باغ و زمين رعيتي، كار مي كردم. بازي توي كوچه، اصولاً ممنوع بود و بعد از غروب هم نمي بايست از خانه بيرون مي رفتم؛ بجز مجلس روضه يا مسجد.
در محيط محله ما كسي كتاب نمي خواند؛ جز سه چهار نفر روحاني اهل منبر. مجله و روزنامه و كسب خبر هاي روز، اصولاً معنا نداشت. تمام معلومات ديني و دنيايي مردم در آنچه از مسجد و پاي منبر ياد مي گرفتند خلاصه مي شد. من هم تا شانزده هفده سالگي، جز آنچه در خانه يا مسجد يا روضه شنيده بودم، چيزي نمي دانستم. آن هفت هشت تا كتاب توي خانه را خوانده بودم، ولي پدرم هرگز كتاب تازه اي نخريد.
پدرم مورد اعتماد اهالي بود و مردم، اسناد خود را براي نگهداري، پيش او امانت مي گذاشتند و در اختلاف هاي جزيي محلي هم، راي او را قبول داشتند.
ميانه ما با زرتشتي ها خوب بود و آنها به ما احترام مي گذاشتند. من تا موقعي كه به شهر، رفت و آمد پيدا نكرده بودم، مثل پدرم، روي بام، اذان مي گفتم؛ ولي فقط ظهر و شب. اما اذان صبح را نمي گفتيم؛ چون بابا مي گفت: "زرتشتي ها خوابند و ناراحت مي شوند." فقط ماه رمضان بود كه پدرم در سحر، مناجات مي كرد و اذان مي گفت.
3- مسيله كتاب ۩
من اصلاً متوجه نبودم كه ما مردم فقيري هستيم. از همان زندگي كه به آن عادت كرده بوديم، راضي بودم؛ و اگرچه از بچه هاي صاحب باغ اربابي كه مرا دهاتي حساب مي كردند، دلخور مي شدم، ولي آنها را خطاكار حساب مي كردم و حسادتي نسبت به آنها نداشتم.
اولين بار كه حسرت را تجربه كردم، موقعي بود كه ديدم پسرخاله پدرم كه روي پشت بام با هم بازي مي كرديم و هر دو هشت ساله بوديم، چند تا كتاب دارد كه من هم مي خواستم و نداشتم. به نظرم، ظلمي از اين بزرگتر نمي آمد كه آن بچه كه سواد نداشت، آن كتاب ها را داشته باشد و من كه سواد داشتم، نداشته باشم. كتاب ها، «گلستان» و «بوستان سعدي»، «سيد الانشاء نوظهور» و «تاريخ معجم» چاپ «بمبئي» بود كه پدرش از زرتشتي هاي مقيم بمبئي، هديه گرفته بود. شب، قضيه را به پدرم گفتم. پدرم گفت: "اينها به درد ما نمي خورد. كتاب هاي گلستان و بوستان و تاريخ معجم، كتاب هايي دنيايي اند. ما بايد به فكر آخرتمان باشيم."
شب رفتم توي زيرزمين و ساعت ها گريه كردم؛ و از همان زمان، عقده كتاب پيدا كردم؛ كه هنوز هم دارم. از خوراك و لباس و همه چيز زندگي ام صرفه جويي مي كنم و كتاب مي خرم؛ و از هر تفريحي پرهيز مي كنم و به جاي آن كتاب مي خوانم.
|
استاد مهدي آذر يزدي در ميان مزارع و خانه هاي ويران شده خرمشاه يزد در حال نظاره به راه هايي كه در قديم بسيار پيموده است؛ اين عكس در اسفند 1378 گرفته شده و مربوط به سال هاي بازگشت و اقامت ايشان در يزد مي باشد.
4- از ده تا شهر ۩
يك وقتي كار كوچه و صحرا كم شد؛ نمي دانم چرا. قرار شد من بروم سر كار بنايي و گل كاري (/gel.kArI/) كار كنم. اين كار ها هم اغلب توي شهر بود. و به اين ترتيب من با شهر يزد آشنا مي شدم.
در يزد با اينكه بچه ها و بزرگ ها، ما را دهاتي حساب مي كردند و لهجه و لحن حرف زدن ما را مسخره مي كردند، ناراحت نبودم؛ چون راست مي گفتند؛ ما دهاتي بوديم و خيلي چيز ها را نمي دانستيم؛ اما رفت و آمد توي شهر، براي من، تازگي ها داشت. نان نازك بازاري و فالوده يزدي و بعضي ميوه ها كه قبلاً هرگز نديده بودم و زندگي شسته رفته تر شهري ها، مرا به شهر جذب مي كرد. به خاطر همين، يك روز گفتم: "ديگر به صحرا نمي روم."
پدرم اوقاتش تلخ شد؛ ولي مادرم با كار در شهر موافق بود. از كار بنايي به كار در كارگاه جوراب بافي كشيده شدم. صاحب كارگاه با «گلبهاري ها» -صاحبان يگانه كتابفروشي يزد- خويشي داشت و او هم جداگانه يك كتابفروشي تاسيس كرد و مرا از ميان شاگرد هاي جوراب بافي جدا كرد و به كتابفروشي برد.
ديگر گمان مي كردم به بهشت رسيده ام. تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد. در اين كتابفروشي بود كه فهميدم چقدر بي سوادم و بچه هايي كه به دبستان و دبيرستان مي روند، چقدر چيز ها مي دانند كه من نمي دانم. براي رسيدن به دانايي بيشتر، يگانه راهي كه جلوي پايم بود، خواندن كتاب بود.
سه چهار سال كار در اين كتابفروشي يعني «كتابفروشي يزد» در سر «بازار خان»، هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچه هاي درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد.
يادم رفت بگويم كه در چهارده پانزده سالگي، همراه با كار رعيتي و يا شاگرد بنايي، مدت يك سال و نيم، صبح هاي تاريك به «مدرسه خان» مي رفتم و تا طلوع آفتاب، پيش يك آ شيخ كه او هم روز ها در گيوه فروشي كار مي كرد، با سه شاگرد ديگر، ياد گرفتن عربي را با اصرار پدرم، شروع كردم كه بعد اين كار متوقف شد؛ يعني خيلي سخت بود و رها شد.
|
نماي بخشي از رودخانه خشك يا به عبارت بهتر مسيل يزد كه از سمت شرق خرمشاه مي گذرد؛ استاد آذر يزدي در نوجواني براي رفتن به شهر بايستي از اين رودخانه و صحرا هايي مي گذشته است؛ اين مسيل از جنوب به شمال يزد امتداد دارد و از محله هايي چون خرمشاه، سر دو راه، تخت استاد، چهار منار و سيد صحرا نيز مي گذرد كه در قديم سيل هاي دامنه هاي شيركوه را از خود عبور مي داده است.
اذان صبح راه مي افتادم و تا شهر كه نيم ساعت راه بود، پياده مي رفتم. توي راه كه صحرا بود و سگ و شغال داشت، مي ترسيدم. اين درس چهار نفري كه باز گرفتار مساله دهاتي و شهري بودم، و تا آفتاب نشستن و بلافاصله برگشتن و به سر كار روزمره رفتن، طاقتم را طاق كرده بود. به همين علت، آن را ول كردم. ولي همين اندازه كه نصاب الصبيان را حفظ كردم و خود را تا «انموذج و الفيه» كشاندم، بعد ها خيلي به كارم آمد؛ از اين جهت كه نسبت به بچه هايي كه در دبستان، درس هاي رسمي امروزي را مي خواندند، تجربه ممتازي به حساب مي آمد؛ و اين سبب شد كه بعد ها بتوانم كتاب هاي مختلف را بخوانم و هوس سر و همسري با باسواد ها را پيدا كنم.
كتابفروشي يزد به عللي، يگانه مركز و مرجع اهل كتاب و مطالعه در يزد شده بود؛ و از اين طريق، با عده اي از اهل شعر و ادب و محصلاني كه بعداً داراي مناقب و مقامات شدند، آشنا شدم. اما يك وقت ديدم مثل اين است كه به محيط بزرگتري احتياج دارم؛ و از يزد دل بر كن (/del.bar.kañ/) (6) ۞ شدم و به تهران آمدم؛ بي آنكه بدانم در تهران چه كار خواهم كرد. فقط مي دانستم كه تهران شهر بزرگي است و كتابفروشي ها و چاپخانه ها و مدارس بزرگي دارد و اهل علم و ادب در آنجا بيشتر اند و از اين حرف ها، كه به آرزو هايم پر و بال مي داد.
در بحبوحه جنگ جهاني دوم، و يكي دو سال از شهريور 1320 گذشته بود كه ناگهان آمدم تهران. حال، ناگزير مي بايست كاري پيدا مي كردم تا بتوانم با آن زندگي كنم؛ و اين كار، حتماً مي بايست كاري مطبوعاتي مي بود.
در تهران با چند كتابفروشي، از راه مكاتبه، آشنا بودم؛ ولي نمي خواستم بروم و بگويم كار مي خواهم. ناشناسانه تقاضاي كار كردن را سهل تر مي يافتم.
پيشتر، با مقالات «هاشمي حايري» انسي پيدا كرده بودم. با خودم گفتم يك روزنامه نويس مشهور با همه ارتباط دارد. نامه اي به ايشان نوشتم و گفتم كه كار مطبوعاتي مي خواهم. آقاي هاشمي قدري توپ و تشر زد و ملامت كرد كه به تهران مي آييد چه كنيد؟ ما خودمان از اين شهر در عذابيم، و از اين حرف ها. بعد ها كم آرام شد و گفت: "شما سه شنبه آينده بيا؛ يك فكري برايت مي كنم."
سه شنبه بعد، آقاي «حسين مكي» را در همان اداره كه ظاهراً «روزنامه ايران» بود، صدا كرد و گفت: "بيا؛ اين همشهري ات آمده." من با آقاي مكي در يزد آشنا شده بودم. آقاي مكي گفتند در «خيابان ناصر خسرو» با «چاپخانه حاج محمد علي علمي» صحبت كرده ام. برو آنجا و بگو مكي مرا فرستاده است. همان روز رفتم و در چاپخانه علمي مشغول به كار شدم؛ و تا امروز، همچنان در كتابفروشي هاي متعددي مشغول كار هستم. حالا در هفتاد سالگي، كارم بيشتر، تصحيح نمونه هاي چاپي كتاب است.
|
هرچند استاد مهدي آذر يزدي بيش از 30 كتاب نوشته اما همگان بيشتر او را با نام دوره هشت جلدي قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب كه از اولين كار هاي اوست مي شناسند؛ وي از سال 1335 شروع به نوشتن آنها كرد و در همان سال ها بابت نوشتن اين كتاب ها جايزه سازمان جهاني يونسكو و جايزه سلطنتي كتاب سال را برد؛ نوشته هاي او بار ها تجديد چاپ شده است و به زبان هاي متعددي ترجمه و حتي در متن درسي كتاب هاي كودكان برخي كشور ها گنجانده شده است. لوگوي سايت مهدي آذر يزدي؛ سايت
5- اما كتاب كودك ۩
اولين بار كه به فكر تدارك كتاب براي كودكان افتادم، سال 1335 يعني در سن 35 سالگي ام بود. بعضي از كودكي شروع به نوشتن مي كنند، ولي من تا هجده سالگي، خواندن درست و حسابي هم بلد نبودم.
در سال 1335، در «عكاسي يادگار» يا «بنگاه ترجمه و نشر كتاب» كار مي كردم و ضمناً كار غلط گيري نمونه هاي چاپي را هم از «انتشارات امير كبير» گرفته بودم و شب ها آن را انجام مي دادم. قصه اي از «انوار سهيلي» را در چاپخانه مي خواندم كه خيلي جالب بود. فكر كردم اگر ساده تر نوشته شود، براي بچه ها خيلي مناسب است. جلد اول «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» خود به خود، از اينجا پيدا شد. آن را در شب ها در حالي مي نوشتم كه توي يك اتاق 4 × 3 يا 12 متري زير شيرواني، با يك لامپاي نمره ده ديواركوب، زندگي مي كردم.
نگران بودم كتاب خوبي نشود و مرا مسخره كنند. آن را اول بار به «كتابخانه ابن سينا» كه سر «چهارراه مخبر الدوله» بود، دادم. آن را بعد از مدتي پس دادند و رد كردند. گريه كنان آن را پيش آقاي «جعفري» -مدير انتشارات اميركبير كه در خيابان ناصر خسرو بود- بردم. ايشان حاضر شد آن را چاپ كند. وقتي يك سال بعد، كتاب از چاپ در آمد، ديگران كه اهل مطبوعات و كار كتاب بودند، گفته بودند كه خوب است. به همين خاطر، آقاي جعفري، پيوسته جلد دوم آن را مطالبه مي كرد.
كم كم اين كتاب ها به هشت جلد رسيد. البته قرار بود ده جلد بشود؛ ولي من مجال نوشتن آن را پيدا نكردم. بيشتر اوقاتم صرف اسباب كشي و تغيير منزل و تغيير شغل و كار شده است. تنهايي هم براي خودش مشكلاتي دارد؛ بايد براي خود سبزي بخري؛ بنشيني پاك كني؛ بعد يك جوري آن را بپزي و بخوري و ظرف آن را بشويي؛ پيراهنت را وصله كني و اتاقت را جارو كني و رخت بشويي و از اين قبيل كار ها. روز ها هم اگر براي مردم كار نكني، خرجي نداري. اگر اختيار دست من بود، براي خودم يك پدر ميليونر كه مدير يك كتابخانه هم باشد، انتخاب مي كردم؛ ولي انتخاب در دست من نبود. پدر و مادرم، هر دو در سن هشتاد سالگي مردند؛ در حالي كه كار و كتاب مرا مسخره مي كردند.
|
مجموعه كامل ده دفتر قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن نوشته استاد مهدي آذر يزدي؛ زمان نوشتن اين ده دفتر از سال 1344 تا 1355 بوده است؛ نام اين ده جلد كتاب گرانبها به ترتيب چاپ عبارتند از: خير و شر، حق و ناحق، ده حكايت، بچه آدم، پنج افسانه، مرد و نامرد، قصه ها و مثل ها، هشت بهشت، بافنده داننده و اصل موضوع. |
براي كار هايي كه در زمينه كتاب كرده ام، «جايزه يونسكو» گرفتم و همين طور «جايزه سلطنتي كتاب سال». سه تا از كتاب هايم را هم «شوراي كتاب كودك»، به عنوان كتاب برگزيده سال انتخاب كرد.
دو سال پيش، مادرم با سرزنش به من مي گفت: "اين همه كه شب و روز مي خواني و مي خواني، پول هايش كو؟ اين هم شد كار كه تو پيش گرفته اي!؟"
مادرم تقريباً درست مي گفت. اگر از همان اول به همان كار رعيتي چسبيده بودم يا به سبزي فروشي يا بقالي و چقالي، خيلي بهتر زندگي مي كردم؛ ولي نمي خواستم. "خود كرده را تدبير نيست؛" پشيمان هم نيستم.
|
استاد مهدي آذر يزدي، پدربزرگ خوب و قصه گوي چندين نسل از بچه هاي خوب ايران در حياط خانه قديمي خود در يزد. حميدرضا دهقان؛ ايسنا
6- آثار مورد علاقه ام ۩
در مصاحبه ها ديده ام كه از اهل قلم مي پرسند كه به كدام يك از آثار خود بيشتر علاقه مند اند. اگر من بخواهم به چنين پرسشي پاسخ بدهم، بايد بگويم از بيست و سه عنواني كه از من چاپ شده است، چهار تا را به ترتيب اولويت، بيشتر از بقيه دوست مي دارم:
1- «شعر قند و عسل» كه بيشتر بيان درد زندگي است. 2- «بچه آدم» كه جزوه چهارم قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن است. 3- «خاله گوهر» كه در سال 1354 در «شيراز» براي «كميته پيكار با بي سوادي» نوشتم .همانجا چاپ شد و سرگذشتي صد در صد واقعي است. 4- «گربه تنبل» كه هنوز چاپ نشده و همين باعث شده كه از سال 1365 به بعد ديگر نتوانسته ام اثر تازه اي ارايه كنم.
با خود مي گويم اگر چيزي نوشتي و نگذاشتند چاپ بشود، چه فايده اي دارد!؟ و عجيب اين است كه در ميان تمام كار هايم، گربه تنبل بيش از همه موافق و كاملاً هماهنگ با رهنمود هاي رهبري اسلامي است.
7- و اگر .... ۩
و اگر كسي از من بپرسد كه با آنچه گذشته، حالا و بعد از اين، از زندگي چه مي خواهي؟ بايد بگويم هيچ چيز. گذشته، گرچه خيلي بد، به هر حال گذشته است. در آينده هم اميد اينكه وضع بهتري پيدا كنم، ندارم. فقط آرزو داشتم كه بعضي كار هاي نيمه كاره ام را كامل كنم؛ چاپ شود و بعضي سوژه هايي را كه در ذهنم است، براي بچه ها بنويسم. ولي اگر قرار باشد كه به چاپ نرسد، مي بينم نوشتن اش بي فايده است؛ و به جاي آن، بهتر است بنشينم كتاب بخوانم و اقلاً خودم از آن خوشحال باشم. براي بچه ها هم، كساني كه موفق به چاپ آثارشان مي شوند، خواهند نوشت. به خصوص كه حالا امكانات توليد بيشتر شده و كتابخانه بچه ها داراي هزاران كتاب است؛ و الخ.
|
|
زندگي نامه و خدمات علمي و فرهنگي استاد مهدي آذر يزدي - پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان ايران-
«انجمن آثار و مفاخر فرهنگي» مراسم بزرگداشت «استاد مهدي آذر يزدي» را در سال 1385 برگزار كرد تا كوشش هاي گرانبهايي را كه ايشان براي كودكان و نوجوانان اين آب و خاك متحمل شده اند را گرامي دارد و دوستان كتاب كودك را فرا خواند تا سر تعظيم بر آستان اين پيشكسوت فرود آورند و سلامتي و عمر دراز را از خداوند بزرگ براي او بخواهند. از جمله كار هايي كه در اين بزرگداشت انجام شد انتشار اين كتاب بود. فهرست نوشته ها و نويسندگان آنها بدين ترتيب است: «پيش گفتار» نوشته «محمدرضا نصيري»، «اين زندگي من است» از « مهدي آذر يزدي»، «مي خواستم خودم باشم» نگاشته «مهدي آذر يزدي و پيام شمس الديني»، «فردوسي به كودكان چه مي آموزد؟» اثر «مهدي آذر يزدي»، «روز هاي گذرا و روز هاي ماندگار» به قلم «مهدي آذر يزدي»، «فالگير» نوشته «مهدي آذر يزدي»، «خودنويس و مداد» به خامه «مهدي آذر يزدي»، «حصه اي از چند و چون قصه هاي آذر يزدي» نگاشته «حسن حبيبي»، «آذر يزدي، شوريده اي نهان» اثر «محمد هادي محمدي»، «روحي ريشه گرفته از رويا» به قلم «حسين مسرت»، «در حجله كتاب» نگاشته «محمد علي اسلامي ندوشن»، «آيا به راستي مهدي آذر يزدي در ميان ماست؟» به خامه « احمد رضا قديريان»، «قصه گوي مكتوب» نوشته «مصطفي رحماندوست»، «دوست مكاتبه اي (نامه هاي استاد مهدي آذر يزدي)» اثر «يد الله جعفري پندري»، «راوي الفباي حيات» نگاشته «پروين دولت آبادي»، «مهدي آذر يزدي، پدربزرگ فروتن قصه هاي كودكان» به قلم «ثريا قزل اياق»، «كارنامه» اثر «پيام شمس الديني» و «اسناد و عكس ها». |
|
|
|
..... ..... .....
شرمگينم در برابر انسانيت،هميشه براي باباي يزدي بغض داشتم امروز تركيد 11/10/2013 1:49:52 PM
شرمگينم در برابر انسانيت،هميشه براي باباي يزدي بغض داشتم امروز تركيد 11/10/2013 1:51:03 PM
داستان استاد را از تلوزيون ديدم . وقتي يزد بودم فقط اسم خيابان آذر يزدي را از استاد ميشناختم و يزدي ها به من گفتند نويسنده بوده. اما اكنون ارادت بسياري به استاد دارم. روحش شاد يادش گرامي خوش به حالش كه ساده زيست ولي بزرگ عمل كرد.
11/28/2013 3:37:44 AM
بسيارزيبابود 12/20/2013 8:56:47 PM
بسار متاثر كننده وحقيقتا صادقانه.هميشه همينه انسانهاي بزرگ در زمان حياتشون چندان قدرشون دونسته نميشه.خداوند اجرشون رو بده. 4/20/2014 11:31:39 AM
خيلي عالي و خوب بود 5/9/2014 12:28:18 PM
عباس عابد (ساوجي) | abba...@gmail.com |
قبلا" خوانده بودم شادروان مهدي يزدي در 51 سالگي قلم دست گرفتند و با تمرين و نوشتن حروف الف با كردند. تعجب مي كنم آن مطالب از كجا نقل شده بود. حتي گفته بودند: پيش خودم فكر مي كردم، مگر غير از اين است كه معلم ها كتابي را مي خوانند حفظ مي كنند و طي سال به بچه ها ياد مي دهند من چرا نتوانم؟
قرار است شنبه آينده در دبيرستاني در باره داستان نويسي صحبت كنم و در پي زندگي نامه چند نفر مي گشتم ياد استاد يزدي افتادم ولي گرفتار دوگانگي شدم. حرفهاي صادقانه آقاي يزدي در باره زندگي توأم با فقرش بد جوري تحت تاثيرم قرارداد. تا به حال فكر مي كردم زندگي سختي را پشت سر گذاشته ام اما مي بينم در مقابل مهدي يزدي، زندگي شاهانه اي داشته ام. 10/28/2014 10:57:11 PM
به نظر من مهدي اذر يزدي ادمي بسيار بزرگ بود واقعا هنرمند بود"روحش شاد" براي سلامتي روحش "صلوات" 11/14/2016 8:06:50 PM
به نظر من مهدي اذر يزدي ادمي بسيار بزرگ بود واقعا هنرمند بود"روحش شاد" براي سلامتي روحش "صلوات" 11/14/2016 8:08:01 PM
من از بچگي با مهدي آذريزدي آشنا بودم هم با خودش و هم با شاهكارش قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب هم بدليل اينكه همشهريش هستم و هم اينكه دبستان رمضاني كه در آن درس ميخواندم ما را تشويق ميكرد به كتاخواني از جمله همين شاهكار آذر يزدي داستان زندگيش را بارها خوانده ام و شنيده ام و در تلويزيون ديده ام ولي هر بار برايم تازگي دارد. 7/28/2019 3:36:34 PM |
|
هنگام چاپ: 7/17/2009 9:37:30 PM | امتياز: 4.14 از 5 در 95 راي | شمار بازديد: 55714 | شمار ديدگاه: 16 |
|
|