همان گونه كه از عنوان و فهرست اين مقاله نمايان است، اين مقاله بخشي از يك مقاله بزرگتر با همين عنوان است كه تا كنون بخش هاي زير از آن در سايت غول آباد چاپ شده است:
چكيده: تاريخچه كوتاه كتاب و كتابفروشي و چاپخانه در يزد و شرح كتابفروشي هاي قديم در يزد. ماجراي باز كردن كتابفروشي يزد و كار آذر در آنجا و بر شمردن اقدامات و كتابهايي كه ايشان خواهنده اند. گفتن داستان ديدار ايشان با دكتر محمود افشار و خواندن شعر براي ايشان و همچنيني بازخواني دو شعر گفته عماد كاتب و قصه آش ملا نصرالدين از سرود هاي استاد آذر يزدي.
واژگان كليدي: كتابفروشي گلبهار، چاپخانه گلبهار، چاپخانه كوثر، گلبهار كرمان، كاروانسراي كرباسي، بازار زرگر ها، بازار خان، بازار بلين الحرمين، مولوي اصفهاني، محمدرضا مدرس زاده يزدي، رضا سعيدي، دكتر محمود افشار، مهدي فرزانه، حاج غلامعلي، حسين مكي، عبدالحسين آيتي، عباس استادان، حاج شيخ محمود فرساد، فرهمند، مصطفي فرساد، محمدعلي اسلامي ندوشن، بهروز افشار، معتمد زاده، صادق صدريه، محمود مجد، ناصر مجد، محمدحسين برخوردار، محمدتقي مروج، فرهاد آباداني، شهيد زادگان، مجمع الفصحا، تاريخ ادبيات، بهترين اشعار پژمان، راه خوشبختي، نغمه دل، بلوهر و درس انشاء، ديوان فرخي، نبي، ترجمه فارسي قرآن، اشعه الحياتمعجم الادبا، فصل الخطاب، نهج الادب، قوانين دستگير، قوانين دستگيري، روزنامه اطلاعات، روزنامه شيركوه يزد، مجله آينده، مجله كاريكاتور، فهرست مشار، شعر كار، شعر آش ملا نصرالدين، شعر گفته عماد كاتب اصبهاني، مهدي آذر يزدي، كرمان، تهران، يزد.
كتاب: زندگي نامه و خدمات علمي استاد مهدي آذر يزدي -پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان در ايران-
ويراستار: اميد قنبري
نسخه پرداز و صفحه آرا: افسانه شفاعتي
ناظر فني چاپ: محمد رئوف مرادي
عكس جلد: روح الله فخر آبادي
ليتوگرافي، چاپ و صحافي: سازمان چاپ و انتشارات دانشگاه پيام نور
ناشر: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، تهران، سال 1385
مهدي آذر يزدي
«مهدي آذر يزدي»، فرزند «علي اكبر رشيد خرمشاهي»، در «خرمشاه» در يزد به دنيا آمد. پدرش شعر مي سرود ولي مجموعه شعري از او باقي نمانده است. آذر يزدي تحصيلات مقدماتي فارسي و قرآن و عربي را نزد پدر، مادربزرگ و در «مدرسه خان» آموخت و همزمان با تحصيل، به زراعت و بنايي پرداخت. سپس در كارگاه جوراب بافي مشغول به كار شد. آنگاه در «كتابفروشي يزد» و «گلبهار» اشتغال يافت. سال ها ممارست آذر يزدي با كتاب كه بدان بسيار عشق مي ورزيد از او فردي كتاب شناس و صاحب سبك و انديشه ساخته بود. سپس مهدي آذر يزدي به «تهران» مهاجرت كرد و در «چاپخانه علمي» مشغول به كار شد. او سال ها به غلط گيري و تصحيح نمونه هاي چاپي اشتغال داشت. بسياري از انتشاراتي ها و كتابفروشي هاي مهم تهران چون «ابن سينا»، «امير كبير»، «خاور»، «بنگاه ترجمه و نشر كتاب» و ... شاهد زحمات توانفرساي او بوده اند. وي همواره با خواندن و آموختن به عطش سيري ناپذير دروني خود پاسخ مي گفت. او در سن 35 سالگي به فكر احياي متون ادب فارسي براي كودكان به شيوه روايت گونه با نثري ساده و روان افتاد و با نوشتن مجموعه داستان «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب»، پاي به عرصه بازنويسي قصه هاي كهن براي كودكان گذاشت و بدين وسيله چهره اي شد آشنا براي چندين نسل و تا آنجا پيش رفت كه شد پدر، پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان ايران. شمار آثار استاد مهدي آذر يزدي به نظم و نثر به بيش از 30 اثر مي رسد كه آن ها را مي توان چنين نام برد: دوره هشت جلدي «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» شامل دفتر هاي «قصه هاي كليله و دمنه»، «قصه هاي مرزبان نامه»، «قصه هاي سندباد نامه و قابوس نامه»، «قصه هاي مثنوي مولوي»، «قصه هاي قرآن»، «قصه هاي شيخ عطار»، «قصه هاي گلستان و ملستان» و «قصه هاي چهارده معصوم»؛ دوره ده جلدي «قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن» شامل دفتر هاي «خير و شر»، «حق و ناحق»، «ده حكايت»، «بچه آدم»، «پنج افسانه»، «مرد و نامرد»، «قصه ها و مثل ها»، «هشت بهشت»، «بافنده داننده» و «اصل موضوع»؛ «گربه ناقلا»؛ «شعر قند و عسل»؛ «مثنوي بچه خوب»؛ «قصه هاي ساده براي نوآموزان»؛ «تصحيح مثنوي مولوي»؛ «گربه تنبل»؛ «خودآموز مقدماتي شطرنج»؛ «خودآموز عكاسي براي همه»؛ «قصه هاي پيامبران»؛ «ياد عاشورا»؛ «تذكره شعراي معاصر ايران»؛ «لبخند»؛ «چهل كلمه قصار حضرت امير(ع)»؛ «دستور طباخي و تدبير منزل»؛ «خاله گوهر» و آثاري ديگر كه هنوز به چاپ نرسيده است. ايشان در سال 1343 به سبب نگارش كتاب «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» از سوي «سازمان جهاني يونسكو» به دريافت جايزه نايل آمد. همچنين در سال 1345 براي نگارش كتاب هاي «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» و «قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن» از سوي «بنياد پهلوي»، جايزه سلطنتي كتاب سال را به خود اختصاص داد. كتاب هاي وي از طرف «شوراي كتاب كودك» نيز كتاب برگزيده سال شده اند. او در سال 1379 به سبب نگاشتن داستان هاي قرآني و ديني، «خادم قرآن» شناخته شد. همچنين چندين دفعه از سوي «انجمن آثار و مفاخر فرهنگي»، «بنياد ريحانة الرسول (س)» و ... براي وي مراسم بزرگداشت برگزار شده است. وي در 18 تير 1388 دنياي فاني را بدرود گفت.
دو پرتره از دوران جواني مهدي آذر يزدي -بنيان گذار ادبيات داستاني كودكان ايران-. عكس راست: نخستين عكس زندگي در بيست سالگي و در سال 1320 در يزد. عكس چپ: عكسي گرفته شده در بين سال هاي 1330 تا 1135 در تهران.
عكس راست: مهدي فرزانه -نماينده روزنامه اطلاعات در يزد- عكس چپ: عكاسي ترقي در خيابان اميريه و گمرك تهران
شهر ما تا سال 1318 تنها يك كتابفروشي مجهز داشت به نام «گلبهار» كه به همت «مولوي اصفهاني» و «محمد رضا مدرس زاده يزدي» از مدت ها پيش تاسيس شده بود. بعد از چاپخانه قديمي و سنگي «كوثر» كه دوران كهولت خود را مي گذراند، موسسه گلبهار، يك چاپخانه حروفي نوآيين هم به وجود آورده بود كه مي توانست نيازمندي هاي رو به ازدياد يزد را در اين زمينه، رفع و رجوع كند؛ و ديگر، مردم مجبور نباشند كار هاي چاپي محلي را به «تهران» و «اصفهان» سفارش بدهند.
پيش از گلبهار و در همان سال ها كه اين كتابفروشي بزرگ، جلوه يك موسسه مطبوعاتي آبرومند را داشت، تنها چند دكه نيم بابي كتابفروشي بدون تابلو و عنوان داشتيم كه از قفسه بندي در آنها خبري نبود و صاحبانش بر روي تشكچه اي، دو زانو مي نشستند و كتاب هايشان را بر حسب قد و اندازه، مانند هرمي، روي هم سوار مي كردند؛ و به همين علت، گاهي بيرون آوردن يك كتاب از زير ستون كتاب ها براي خودش كاري بود. يكي از آنها، جنب كاروانسراي تاجر نشين «كرباسي»، در «بازار زرگر ها» بود و صاحب آن، هميشه مشغول صحافي و سريش مالي بود. غالباً بعد از آنكه به مشتري مي گفت كتاب درخواستي اش را دارد، بيرون آوردن آن را به فردا و پس فردا وعده مي داد. من مشتري او بودم، زيرا جز كتاب هاي قديمي او هنوز چيزي نمي شناختم؛ و چون دهاتي و كمرو بودم، با اينكه به قفسه هاي پر از كتاب گلبهار با حسرت نگاه مي كردم، از مراجعه به آن خجالت مي كشيدم.
اولين بار كه به كتابفروشي گلبهار وارد شدم، روزي بود كه آقاي «رضا سعيدي» -صاحب كارگاه جوراب بافي اي كه در آنجا كار مي كردم- اشتياق مرا به كتاب خواندن دريافته بود و مرا با خود به گلبهار برد و گفت: "هرچه مي خواهي، ببر و بخوان؛ اما همچنان، پاكيزه، برگردان." من به كلفت ترين كتاب هاي توي قفسه كه گويا «مجمع الفصحاء» «هدايت» بود، اشاره كردم. ايشان گفت: "نه؛ اين به درد تو نمي خورد. براي آشنايي با شعر و شاعران، چيز هاي مناسب تري هم هست." آن وقت، يك جلد «تاريخ ادبيات» «دكتر شفق» و يك جلد «بهترين اشعار پژمان بختياري» و ضمناً يك جلد «راه خوشبختي» «ويكتور پوشه» را برايم انتخاب كرد؛ كه بردم و خواندم. آن زمان، غير از كتاب هاي مذهبي و درسي صرف و نحو، اين ها، اولين كتاب هاي نويي بود كه مي خواندم؛ و از اين انتخاب، راضي بودم. بعد ها نيز هر بار با مشورت آقا رضا كتاب مي گرفتم. و سال ها بعد بود كه دريافتم كه به راستي آن كتاب گنده، در آن روز ها، به درد من نمي خورده است.
در سال 1319 يك كتابفروشي تازه به وسيله آقاي رضا سعيدي تاسيس شد. ايشان دكاني را كه در سربالايي «بازار خان» قبلاً بزازي بود، اجاره كرد و دومين كتابفروشي امروزي را كه قفسه و ميز و پيشخوان و ويترين و اين چيز ها داشت در يزد تاسيس كرد؛ و مرا كه در ميان كارگران بافندگي اش، اهل تر مي شناخت، به آنجا منتقل كرد. تابلوي بزرگ آن را به نام «كتابفروشي يزد» با خط خوب خودش طراحي كرد و رنگ زدن آن را به من ياد داد، و قفسه هايش را با پايه هاي عمودي تيغه آجري و تخته هاي افقي، با دست خودمان سوار كرديم و رنگ زديم. همين كه قفسه ها پر از كتاب شد، كودكان دبستاني اي كه از بازار مي گذشتند، به هم خبر مي دادند: "بچه ها! اينجا هم يك گلبهار وا شده!" اهميت يگانه موسسه گلبهار در شهر ما سبب شده بود كه كلمه «گلبهار» تا مدت ها معني مطلق كتابفروشي را به خود بگيرد؛ همان طور كه مثلاً روزنامه فروش را در غالب شهر ها «اطلاعاتي» مي خواندند.
نمايي از كتابفروشي گلبهار و كوچه گلبهار كه در آن چاپخانه گلبهار قرار دارد؛ كتاب فروشي يا كتاب خانه گلبهار كه نخستين ميعاد گاه نوين اهل كتاب در يزد بود در سال 1305 به دست آقاي حاج محمد رضا مدرس زاده يزدي گشايش يافت و پس از آن، چاپخانه گلبهار هم در سال 1312 پايه گذاري شد.
آقا رضا سعيدي، خود اهل شعر و ادب و خوشنويسي و دوستدار كتاب بود؛ و بيش از آنكه به فكر درآمد كتابفروشي يزد باشد، از اينكه محل آمد و رفت اهل كتاب بود، لذت مي برد. گويا به همين ملاحظه، نمايندگي عده اي از جرايد و مجلات را نيز كه در آن روز ها منتشر مي شد، تحصيل كرد و محل تك فروشي «روزنامه اطلاعات» را هم كه در اختيار «آقاي مهدي فرزانه» بود، به آنجا كشيد. در آن روز ها، در تمام يزد، فقط ده نسخه از اطلاعات به فروش مي رفت؛ و هرگاه كه پست دير مي رسيد و مال سه چهار روز را يكجا مي آورد، آنچه تاريخ كهنه تري داشت، فروش نمي رفت. يك روز يكي پرسيد: "اينها به شما ضرر نمي زند؟" آقا رضا گفت: "نه؛ ما از اينها مداخل نمي خواهيم؛ اينها وسايل است."
من كه تازه به كمبود معلومات عمومي خود پي برده بودم و از حساب و كاسبي هم چيزي سرم نمي شد، از اين وضع راضي بودم كه همه كتاب ها و مطبوعات جديد را مي بينم. آقا رضا هم، اوايل كار، از مركزيتي كه كتابفروشي يزد پيدا كرده بود، شاد و شنگول بود؛ و خلاصه، در و تخته به هم افتاده بود. ما چندان تاجر و كاسب نبوديم و بيشتر عاشق بوديم؛ و من در اين مدت كه تازه به كتاب رسيده بودم، هميشه از كم خوابي، چرت مي زدم؛ از بس شب ها مي خواندم و مي خواندم. كتابفروشي يزد، ابري بود كه در بيابان بر تشنه اي ببارد.
يك سالي گذشت. آقا رضا ناگهان تصميم گرفت كتابفروشي يزد را به گلبهار واگذار كند و در تاسيس كتابفروشي و چاپخانه «گلبهار كرمان» سهيم شود و به «كرمان» مهاجرت كند. توافق كرده بودند كه مرا بر سر اين كار باقي بگذارند. من از وضع سرمايه و سود و معامله آنها چيزي نمي دانستم و هرگز هم نفهميدم. بعد از مهاجرت آقا رضا، گلبهار، حساب جاري تازه اي باز كرد تا لوازم التحرير را از آنجا بياورم و واردات كتاب و مطبوعات، جريان مستقل خود را داشته باشد.
گوشه اي از زندگي استاد مهدي آذر يزدي -اديب، مصحح و شاعر نامي- در خانه خود در محله خرمشاه در يزد؛ وي، پدر و پايه گذار ادبيات داستاني كودكان ايران است و همچنين بهترين تصحيح مثنوي مولوي نيز كار او است.
با مشاهير؛ مهدي قربان پور
كمتر از دو سال بعد از آن قضيه، هواي «تهران» به سرم زد. به آقاي مدرس زاده گفتم كه مي خواهم بروم تهران. ايشان كه هرگز به كتابفروشي يزد سر نزده بود و هرگز چيزي نپرسيده و حسابي نخواسته بود، گفت: "بسيار خب. ما با آنجا كاري نداريم. كسي را هم نداريم كه آنجا بگذاريم. چون دلم نمي آمد تعطيلش كنم، آنجا را نگه داشتم. مانع تصميم تو هم نيستم؛ ولي بيا و يك كار بكن. دو سه ماه درش را ببند و برو ببين مي تواني در تهران بماني؟ آن وقت ما مي رويم و آنجا را تخليه مي كنيم. ولي اگر با تهران سازگار نشدي، بر مي گردي و سر كارت مي ماني." گفتم: "نه؛ تصميم خود را گرفته ام." گفت: "بسيار خب! اجناس موجودي را در گوشه چاپخانه بگذار و صورت و قروض و مطالبات جاري را بنويس و دكان را هم به صاحبش بده و به سلامت! اگر هم در تهران مشكلي داشتي، به اخوان مدرس زاده در «بازار بين الحرمين» خبر بده تا درستش كنيم." من هم همين كار را كردم. در تهران وضعي پيش آمد كه از ايشان كمك هايي خواستم و هرگز مضايقه اي نكرد.
عنايت اين مرد كه از پدرم با من مهربان تر بود، سال هاي سال دوام داشت؛ و بعد از اينكه از آن سادگي ولايتي درآمدم، از آن همه محبت، با تعجب ياد مي كنم. در آن سال ها، وقتي آقا رضا سعيدي به كرمان رفت، مردم مرا صاحب آن دستگاه مي شناختند و من هم خيلي شلوغ مي كردم. آن قدر كتاب وارد مي كردم كه محيط يزد، ظرفيت آن را نداشت و بيشتر آنها چيز هايي بود كه خودم آرزوي ديدن آنها را داشتم و گويا مغازه مدخلي نداشت؛ اما من نمي دانستم. پولي به گلبهار مي پرداختم، اما از حساب كلي سر در نمي آوردم. و در اين مدت چون مي ديدم ناشران در تهران كتاب چاپ مي كنند، من هم هوس كردم با نام كتابفروشي يزد، انتشاراتي داشته باشم؛ «نغمه دل» از «آيتي» و «بلوهر و درس انشاء» از «علي رضا ريحان يزدي». اما طرف حساب هاي تهران، كتب چاپ ولايات را پخش نمي كردند؛ و بعد ها فهميدم كه حق داشتند.
يك روز، آقاي مدرس زاده گفت: "من حرفي ندارم؛ نشر كتاب خيلي هم خوب است؛ ولي چاپش آسان، و توزيعش در اين گوشه يزد مشكل است." جز اين، چيزي نگفت و راست مي گفت. نمي دانم چرا حرفشان بوي بازخواست نمي داد. از كاري كه مي كردم، خوشحال، و از موقعيتي كه داشتم، شادمان بودم. به نظرم كتابفروشي گلبهار، يك تجارتخانه بود؛ و كتابفروشي يزد، ميعادگاه اهل كتاب. در آنجا بود كه من ساده و درس نخوانده و مشتاق دانستن و شناختن و شناخته شدن، داشتم مي شكفتم؛ و مي خواستم با درس خوانده ها همسري كنم. آشنايي با فرهنگيان و طبقه معلم و دانشجويان بااستعدادي كه بيش از من مي دانستند و از ديدار كتاب هاي متنوع ذوق مي كردند، مرا خوشوقت مي كرد.
در آنجا بود كه با «حاج غلام علي» -رييس و صاحب بزرگترين كتابخانه شخصي- در شهري كه هنوز هيچ كتابخانه عمومي اي نداشت، آشنا شدم. همچنين «آقاي حسين مكي» را كه بعد از شهريور 1320 براي گرفتن امتياز چاپ «ديوان فرخي يزدي» از ورثه اش به يزد آمد، از نزديك شناختم. با «عبد الحسين آيتي» -مدير «نمكدان»- كه بعد از چاپ «كتاب نبي»، «ترجمه فارسي قرآن» و «اشعة الحيات» كه قصه هاي منظومش بود، ديگر در يزد، خود را از فعاليت مطبوعاتي بازنشسته كرده بود، ديدار كردم؛ با «عباس استادان» -وكيل دادگستري- كه جواني پرشور بود و سرش براي كار هاي سياسي درد مي كرد؛ با «حاج شيخ محمود فرساد» -رييس «انجمن ادبي يزد»- كه از تماشاي كتاب هاي تازه لذت مي برد؛ و با بسياري از اهل ادب، به اقتضاي كار در كتابفروشي، ديدار مي كردم. و براي اينكه نشان بدهم من هم اگرچه مدرسه نديده ام، اهل ذوق و ادب ام، به سرودن شعر و عرضه آن روي آوردم.
اولين قطعه شعرم را با عنوان «كار» در «روزنامه شير كوه يزد» و دومي را در «اطلاعات هفتگي» به چاپ رساندم. سپس از هر يك از اين مجله ها، ده بيست جلد خريدم و به دوستان دادم. و از دوباره و ده باره خواندن آنها هم سير نمي شدم و گمان مي كردم كه هندوستان را فتح كرده ام!
8 جلد از مجموعه قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، شاهكار ادبي استاد مهدي آذر يزدي؛ زمان نوشتن اين كتاب ها از سال 1338 تا 1362 بوده است؛ نام اين هشت جلد به ترتيب چنين است: 1- قصه هاي كليله و دمنه؛ 2- قصه هاي مرزبان نامه؛ 3- قصه هاي سندباد نامه و قابوس نامه؛ 4- قصه هاي مثنوي مولوي؛ 5- قصه هاي قرآن؛ 6- قصه هاي شيخ عطار؛ 7- قصه هاي گلستان و ملستان؛ 8- قصه هاي چهارده معصوم.
دانشجويان دبيرستاني كتاب خوان را كه مي آمدند و مي رفتند و در آنجا وعده ديدار مي گذاشتند، مي ديدم كه بيشتر از من از محتويات كتاب ها خبر داشتند و از معلم خوبشان «آقاي فرهمند» تعريف مي كردند. در آن لحظات، لذتي همراه با حسرت داشتم؛ چه بچه هاي خوشبختي بودند كه به مدرسه مي رفتند! و دلم مي خواست يك بار همراه ايشان به «دبيرستان ايرانشهر» بروم و كيفيت كلاس و درس را ببينم؛ اما دلم نمي خواست اين قدر بي اطلاع جلوه كنم.
از ميان بچه هايي كه بيشتر، مشتري كتاب بودند، «مصطفي فرساد»، «محمد علي اسلامي ندوشن»، «بهروز افشار»، «معتمد زاده»، «صادق صدريه»، برادران «مجد» يعني «محمود» و «ناصر»، «محمد حسين برخوردار»، «محمد تقي مروج»، «فرهاد آباداني» و «شهيد زادگان» را به ياد دارم؛ كه برخي از ايشان بعداً صاحب مقامات شدند. آنها براي معاشران خودشان يك لقب شوخي و عمداً مغلوط ساخته بودند كه به آن، نام برده مي شدند. فرهمند «گنجينة العلم»، اسلامي «دايم الكتابخوان»، بهروز افشار «اديب الايرانشهر»، فرهاد آباداني «گبر العلما» و .... چه بچه ها خوبي و چه روزگار خوب تري!
گوشه اي از خط و امضاي مهدي آذر يزدي؛ آن نگار كه ادبيات كودكان را پايه گذاري كرد، هرگز به مكتب نرفته و خطي ننوشته بود.
در آن ايام، نام «مجله آينده» را كه پيشتر توقيف شده بود، شنيده بودم؛ اما هرگز نسخه اي از آن را نديده بودم. يك روز، گويا بعد از شهريور 1320، مرد آراسته و مودب و مهرباني به كتابفروشي آمد و پرسيد: "شما از مجله آينده چيزي نداريد؟" گفتم: "نه؛ آينده سال ها است كه ديگر چاپ نمي شود. اسمش را شنيده ام؛ ولي آن را نديده ام." گفت: "عجب! «محمود افشار» را هم نمي شناسي؟" گفتم: "نه؛ من بهروز افشار و برادرش را مي شناسم." ايشان خنديد و گفت: "خب؛ آنها بني اعمام من اند و من هم محمود افشارم كه تازه به يزد آمده ام. مي خواستم شما يك كاري بكنيد." گفتم: "هرچه بفرماييد." گفت: "يك دوره مجله آينده را مي آورم اينجا، يك هفته بماند. يك اعلان هم روي شيشه نصب كنيد كه دوره كامل مجله آينده موجود است. مي خواهم مظنه اي از همشهري ها به دست بيايد. فروش آن مهم نيست؛ خودت ببين آنها چه مي گويند." گفتم: "خيلي خوب است."
همان روز، يك دوره دو جلدي سال اول و دوم آينده را كه جلد بسيار نفيسي داشت، آورد و آن را توي قفسه گذاشتم. يك اعلان هم نوشتم و روي شيشه ويترين چسباندم. قيمت آن را پرسيدم. گفت: "چهل تومان؛" كه به نظرم گران مي آمد. شب، مجله را به خانه بردم و همه را مرور كردم و از بعضي از مقالات ادبي آن بسيار محظوظ شدم؛ هرچند كه از مطالب سياسي اش چيزي سر در نمي آوردم.
درست يك هفته بعد آقاي دكتر آمد و پرسيد: "چه حال و خبر؟" هرچه ديده بودم، گزارش كردم: آقاي فرهمند و فرساد گفته بودند ما دوره مجله را داريم، منتها با جلد ساده تر، و اين چه جلد خوبي دارد؛ چند نفر پرسيده بودند از كجا آمده؟ كه گفته بودم امانت است؛ بعضي ورق زده بودند و نخواسته بودند و بعضي، حرف هايي زده بودند كه يادم نيست. آقاي دكتر گفت: "بسيار خوب؛ همين را مي خواستم. حالا دارم مي روم و آن را مي برم." گفتم: "ولي من خودم آن را مي خواهم." گفت: "مي خواهي چه كني؟" گفتم: "من مي خواهم همه مجلات را داشته باشم. اين كه كمياب هم هست و ديگر گير نمي آيد." گفت: "آخر به درد تو نمي خورد." گفتم: "چرا! من خودم شاعر و نويسنده ام و اهل اين چيز ها هستم." دكتر گفت: "خوشوقتم كه با يك اديب هم ولايتي آشنا شدم! مي خواهي يك چيزي از شعر هايت را برايم بخواني؟" گفتم: "بله؛ «قصه ملا نصر الدين» را تازه ساخته ام؛ ولي قدري دراز است." گفت: "دراز و كوتاه اش مساله نيست. مي خواهم ببينم در چه مايه اي است." در ميز پيشخوان را بلند كرد و آمد توي مغازه نشست و گفت: "بخوان ببينم."
من هم با اين شوق و ذوق كه شعرم خريدار اهل فن پيدا كرده، شروع كردم به خواندن. بعد از چند بيت دكتر گفت: "پرداخت آن بد نيست؛ خط ات هم خوب است؛ ولي بد مي خواني. شعر را اين طور نمي خوانند. بده ببينم." تا آخر آن را خواند و گفت: "راستش را بگو؛ شعر مال كيست؟" گفتم: "مال خودم. اين هم «كتاب ملا نصر الدين» است و اين هم اصل قصه اش." گفت: "بسيار خوب؛ ولي به نظر نمي آيد خودت ساخته باشي." گفتم: "چرا به نظر نمي آيد؟ اين هم يكي ديگر از شعر هايم است كه در اطلاعات هفتگي چاپ شده است." آن را آوردم و نشان دادم. شعري بود كه از يك عبارت عربي ترجمه كرده بودم.
عكسي از دكتر محمود افشار يزدي در بهار 1357 و باغ ايشان در باغ فردوس در شميران در تهران كه بخشي از موقوفات ايشان براي گسترش زبان پارسي و ايران شناسي است؛ وي كه دكتراي علوم سياسي و اجتماعي از دانشگاه لوزان سوييس داشت در 1272 در يزد به دنيا آمده بود و در 28 آذر 1362 در تهران دار فاني بدرود گفت؛ استاد ايرج افشار، فرزند دانشمند ايشان است.
عكس چپ: خسرو افشار
آن ايام، يك دوره «معجم الادباي» «ياقوت»، چاپ بيست جلدي «مصر» را خريده بودم؛ و با اينكه چندان عربي نمي دانستم، از داشتن چنين كتاب عظيمي خوشوقت بودم. در تمام بيست جلد اين دوره كتاب، در يك صفحه آن، عبارتي چاپ شده بود كه مضمون آن را دوست داشتم و دلم مي خواست به شعر فارسي در بياورم. عبارت عربي اين بود: "قال العماد الكاتب الاصبهاني: اني رايت انه لا يكتب انسان كتاباً في يومه الا قال في غده؛ لو غير هذا لكان احسن، ولو زيد كذا لكان يستحسن ولو هذا لكان اجعل ولو ترك هذا الكان، فضل، و هذا من اعظم العبر و هو دليل علي استيلاء النقص علي جملة البشر." و هنوز هم نمي دانم كه چرا اين جمله بر پيشاني همه مجلدات اين كتاب چاپ شده بود. آيا خود مولف در نسخه خطي اين كار را كرده بود يا ناشر چاپي، آن را از متن استخراج كرده بود؟ به هر حال ترجمه منظوم آن اين طور بود:
.............................................سخني خوش عماد كاتب راست.............................................گفت ديدم كه در جهان هر كس.............................................گر چه هنگام طرح و تدوينش.............................................چون زماني گذشت و باز بخواند.............................................كاي دريغ اين چنين نبايستي.............................................مي توانستم ار كنم پس و پيش.............................................ور فلان حرف گفته بودم نيز.............................................يا اگر آن سخن نداشت، نداشت.............................................وين حكايت براي مرد فهيم.............................................عبرت است اين و پند و معرفت است..........................................................................................
.............................................كه ببايد نوشت با خط زر.............................................سخني گرد كرد در دفتر.............................................بر تتبع فزود و كرد هنر.............................................اندر آن يافت نقص هاي دگر.............................................گر چنان بود، بود از اين بهتر.............................................آن سخن را، دگر نداشت ضرر.............................................در حلاوت فزون شدي ز شكر.............................................دلم امروز رنج بوك (1)۞ و مگر.............................................بهتر است از خزانه هاي گهر.............................................تا بداني كه چيست حال بشر..........................................................................................
آقاي دكتر افشار آن را خواند و گفت: "بد نيست. معلوم مي شود اهل ذوق هستي. ولي «قصه آش ملا نصر الدين» چيز ديگري است و به تو نمي آيد." گفتم: "چرا، مي آيد! آقاي آيتي هم كه خودش شاعر است، آن را خواند و گفت اگر مرتب كار كني، يك چيزي مي شوي." آقاي دكتر خنديد و گفت: "بله؛ هر كه در رشته اي كار كند يك چيزي مي شود. حالا كه اين طور است، من مجله آينده را به تو مي دهم، ولي پول نمي گيرم؛ آن را با كتاب مبادله مي كنم تا آسان تر باشد." گفتم: "هرچه مي خواهيد انتخاب كنيد تا حسابش درست شود." دو كتاب رحلي قطور دم دستمان بود. آقاي دكتر گفت: "اينها چيست؟" گفتم: "يكي از آنها «فصل الخطاب» «حاجي محمد كريم خان» است كه كتاب عربي است و به درد شما نمي خورد." پرسيد: "چرا نمي خورد؟" گفتم: "آخر شما كه آخوند نيستيد." گفت: "آن يكي چيست؟" گفتم: "اين يكي هم «قوانين دستگيري» است كه خيلي هم كتاب خوبي است و گنجينه ادبي است." گفت: "ببينم."
ملا نصر الدين، عالم بذله گوي قرن هشتم هجري سوار بر خر خود؛ داستان هاي خنده دارد و تفكر انگيز خواجه در ميان كشور ها و اقوام مشرق زمين به زبان هاي گوناگون پراكنده شده است؛ مهدي آذر يزدي نيز چند تا از آن داستان ها را به شعر درآورده است.
قوانين دستگيري، كتابي بود به قطع رحلي در 500 تا 600 صفحه، به خط نستعليق و چاپ سنگي «هند» كه آن را از يك زرتشتي مسافر يزدي و باشنده (2)۞ «بمبئي» خريده بودم و بيشتر به يك دايرة المعارف ادبي شبيه بود. علاوه بر قوانين دستور زبان و معاني بيان، فهرست هايي از مطالبي داشت كه هرگز در هيچ كتابي ديگر، نديده بودم؛ مفردات الفباي فارسي، صورت قلب و ابدال و تغيير حروف، مجموعه اي از امثال و حكم، فهرستي از علايم اختصاري متداول كتاب ها مانند الخ و كذا و ره و اه و اينها، فهرستي از دشنام ها، تعارفات و .... من ديگر نسخه اي از آن را البته در كتابفروشي ها نديده بودم. بعد ها در تهران كتاب هايي در زمينه دستور زبان فارسي چاپ شدند كه به گمان من از همان قوانين دستگيري سرمشق هاي جالبي گرفته بودند و با اينكه نام «نهج الادب» و ساير كتب سابق را در شمار منابع آورده بود، اما نام قوانين دستگيري نبود؛ و من هميشه با سوء ظن و به اشتباه تصور مي كردم كه نام اين كتاب را عمداً ضبط نكرده اند. بعد ها نام آن را در «فهرست مشار» ديدم كه ضبط آن «قوانين دستگير» و داراي 350 صفحه است؛ ولي ترديد ندارم كه نام كتاب، قوانين دستگيري بود و حتماً بيش از پانصد صفحه داشت.
به هر حال آقاي دكتر افشار آن كتاب را ورق زد و تماشا كرد و گفت: "قيمت اين چند است؟" گفتم: "آن را پنج تومان خريده ام." گفت: "اين را با مجله مبادله مي كني؟" گفتم: "باشد؛ ولي تا چهل تومان خيلي فاصله دارد." گفت: "عيبي ندارد. من اين كتاب را بر مي دارم و مجله آينده هم مال تو. چطور است؟" گفتم: "خيلي عالي است." از خوشحالي اشك در چشمم نشسته بود. آقاي دكتر گفت: "من هم از اين معامله راضي ام و خوب با هم جور آمديم."
هم كتاب قوانين دستگيري و هم آقاي دكتر محمود افشار را در همان ايام، براي اولين و آخرين بار ديدم. دوره مجله را سال ها داشتم و بعد كه دوره جديد آن چاپ شد، در تهران آن را مي خريدم. و بود تا آنها را همراه بسياري ديگر از مجلات كه جمع كرده بودم، روزي كه بيكار شده بودم و به پول احتياج داشتم، فروختم.
منظومه قصه آش ملا نصر الدين كه در اينجا مي آورم، يادگاري است كه با دكتر بر سر آن و نسبت آن به من، دعوا داشتيم. من ملا را دوست داشتم و مدت ها قصد داشتم قصه هايش را منظوم و چاپ كنم. بعد ها در تهران، مجله اي فكاهي به نام «كاريكاتور» همين كار را به مسابقه گذاشت. من هم چهار قصه ديگر را منظوم كردم و براي آن مجله فرستادم. دو تا از آنها، جايزه اول و دوم مسابقه را برد؛ ولي چون با امضاي مستعار بود، نرفتم بگيرم؛ زيرا فكر مي كردم كه باز هم بر سر انتساب آن دليلي وجود ندارد. و بعد هم ديگر اين هوس از سرم افتاد. اما قصه آش ملا نصر الدين، قصه اي كهن و با نظمي چهل ساله (3)۞ است:
......................................گر چه مردم حرف جد را طالب است......................................گاه چون حرفي ز ملا مي شود......................................بود ملا روزي از راه آمده......................................خسته از راه و پراكنده خيال......................................ناگهان جمعي بر او گرد آمدند......................................گر چه ملا آدمي فرزانه بود......................................مردمان ديوانه را دارند دوست......................................هر چه در ظاهر بود ديوانه تر......................................راه و رسم عاقلان اندازه است......................................هر كسي مي كرد شوخي بارگي......................................آن يكي پرسيد از ملا كه هي!......................................ديگري پرسيد از ملا كه چيست......................................ديگري گفت از چه كفشت خاكي است؟......................................جمله مي گشتند بر پيرامن اش......................................ديد ملا خويش را بي حوصله......................................شد پريشان، خاطرش از جستجو......................................فكر خوبي بر سرش زد ناگهان......................................به، كه بگذاريم شوخي را كنار......................................زندگي بي آش و نان بيهوده است......................................حرف شوخي نيست غير از حرف مفت......................................من كه اينك از فلان جا آمدم......................................ديدم آنجا ديگ هاي صد مني......................................آش خوبي، يك وجب روغن بر آن......................................«احمدك فراش» و «حاجي» گرم كار......................................مي كنند آن كاسه ها از آش پر......................................من هم از آنجا شتابان آمدم......................................آش نذري خوردنش هم نعمت است......................................وقت بازي نيست، بايد رفت زود......................................بعد از آن تا هست ما را كار هست......................................هر كه خواهد آش، بي پروا چراست؟......................................آش نذري مي رود فوري ز دست......................................ناگهان آن جمع از هول حليم......................................عشق آش آمد به دل ها برنشست......................................كاسه ها برداشتند از خانه ها......................................چون مزاحم رفت، ملا شاد شد......................................ليك ملا خلق را در كار ديد......................................ديد مردم مي دوند از بهر آش......................................در سرش برخاست سرسام خيال......................................كرد فكري، گفت ما حرفي زديم......................................از كجا معلوم شد آشي نبود؟......................................گاه چون قسمت به كاري مي شود......................................شايد آنجا راستي باشد خبر......................................مردمان خيرات هم گاهي كنند......................................ديگ هاي وقف بي معني كه نيست!......................................پس چرا مردم چنين افتاده راه......................................من هم آخر از كسان كم نيستم......................................پس خودش هم با همان حال خراب......................................از پي مردم سوي ميدان دويد......................................اي بسا با يك اميد خوشگوار......................................با خيال خويش آشي مي پزيم......................................ليك در پايان چو نيكو بنگري......................................راه ميدان دور و كاسه خالي است............................................................................
......................................نقل ملا نصر دين هم جالب است......................................اندكي هم شامل ما مي شود......................................بر در خانه نشسته غم زده......................................گشنه و وا رفته و آشفته حال......................................از پي آزردنش همدل شدند......................................در گمان خلق چون ديوانه بود......................................دوستانه مي كنند از دوست، پوست!......................................دل در او بندند خود مردانه تر......................................آدم خل وضع، حرف اش تازه است......................................تا زند حرفي كه دارد تازگي......................................از كجا مي آيي اي فرخنده پي؟......................................توي مشتت، گر كليد گنج نيست؟......................................رنگ مويت جاي مشكي، لاكي است؟......................................اين عصايش مي كشيد، آن دامنش......................................خلق را بازيگر و پر مشغله......................................تا چه پيش آرد كه برتابند رو......................................خنده اي فرمود و گفت اي همرهان!......................................هست بهتر آنچه مي آيد به كار......................................اين چنين باشد جهان تا بوده است......................................بايد اينك كج نشست و راست گفت......................................از دم ميدان بالا آمدم......................................بر سر بار است و آشي خوردني......................................گوشت چون ماهي، شناور اندر آن......................................مردم آنجا كاسه ها كرده قطار......................................هر كسي حالا نخور پس كي بخور......................................تا برم كاسه ولي خسته شدم......................................خوش به حال هر كه او را قسمت است!......................................تا رسد بر قسمت خود هر كه بود......................................بهر بازي فرصت بسيار هست......................................بايد آنجا بود، پس اينجا چراست؟......................................ليك ملا نصر دين همواره هست......................................هر يكي از هر طرف گشتند جيم......................................خاطر ملا دگر از غم برست......................................پا به دو رفتند چون ديوانه ها......................................از فضول مردمان آزاد شد......................................كاسه ها بر دست ها هموار ديد......................................شور و غوغا در ميان و شادباش......................................شد طمع پيدا و ديگر گشت حال......................................ديگران رفتند و ما مغبون شديم......................................جنب و جوشي، ريختي پاشي نبود؟......................................بر زبان، حق نيز جاري مي شود......................................از قضا در حرف ما باشد اثر......................................آش نذري هم به همراهي كنند......................................آش نذري در جهان يعني كه نيست؟......................................كاسه بر دست اند و جمله آش خواه؟......................................يا مگر من نيز آدم نيستم؟......................................كاسه اي برداشت قدري با شتاب......................................بعد از آن ديگر نمي دانم چه ديد......................................عقل و منطق نيز مي افتد ز كار......................................آرزو را مي خوريم و مي مزيم (4)۞......................................خنده گيرد خلق را زين خلگري......................................آش ملا هم همينش عالي است............................................................................
پاورقي:
(1)۩ = (به ضم ب) مخفف بود كه يا بو كه يعني باشد كه، كاشكي و يا شايد
(2)۩ واژه اي پارسي كه پيشتر در زبان فارسي و در گويش يزدي برابر با واژگان مقيم يا ساكن به كار برده مي شود.
زندگي نامه و خدمات علمي و فرهنگي استاد مهدي آذر يزدي - پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان ايران-
«انجمن آثار و مفاخر فرهنگي» مراسم بزرگداشت «استاد مهدي آذر يزدي» را در سال 1385 برگزار كرد تا كوشش هاي گرانبهايي را كه ايشان براي كودكان و نوجوانان اين آب و خاك متحمل شده اند را گرامي دارد و دوستان كتاب كودك را فرا خواند تا سر تعظيم بر آستان اين پيشكسوت فرود آورند و سلامتي و عمر دراز را از خداوند بزرگ براي او بخواهند. از جمله كار هايي كه در اين بزرگداشت انجام شد انتشار اين كتاب بود. فهرست نوشته ها و نويسندگان آنها بدين ترتيب است: «پيش گفتار» نوشته «محمدرضا نصيري»، «اين زندگي من است» از « مهدي آذر يزدي»، «مي خواستم خودم باشم» نگاشته «مهدي آذر يزدي و پيام شمس الديني»، «فردوسي به كودكان چه مي آموزد؟» اثر «مهدي آذر يزدي»، «روز هاي گذرا و روز هاي ماندگار» به قلم «مهدي آذر يزدي»، «فالگير» نوشته «مهدي آذر يزدي»، «خودنويس و مداد» به خامه «مهدي آذر يزدي»، «حصه اي از چند و چون قصه هاي آذر يزدي» نگاشته «حسن حبيبي»، «آذر يزدي، شوريده اي نهان» اثر «محمد هادي محمدي»، «روحي ريشه گرفته از رويا» به قلم «حسين مسرت»، «در حجله كتاب» نگاشته «محمد علي اسلامي ندوشن»، «آيا به راستي مهدي آذر يزدي در ميان ماست؟» به خامه « احمد رضا قديريان»، «قصه گوي مكتوب» نوشته «مصطفي رحماندوست»، «دوست مكاتبه اي (نامه هاي استاد مهدي آذر يزدي)» اثر «يد الله جعفري پندري»، «راوي الفباي حيات» نگاشته «پروين دولت آبادي»، «مهدي آذر يزدي، پدربزرگ فروتن قصه هاي كودكان» به قلم «ثريا قزل اياق»، «كارنامه» اثر «پيام شمس الديني» و «اسناد و عكس ها».