همان گونه كه از عنوان و فهرست اين مقاله نمايان است، اين مقاله بخشي از يك مقاله بزرگتر با همين عنوان است كه تا كنون بخش هاي زير از آن در سايت غول آباد چاپ شده است:
چكيده: داستان زندگي استاد آذر يزدي در جواني و رفتن به تهران و كار در چاپخانه ها، كتابفروشي ها، مجلات و روزنامه هاي گوناگون به ويژه ماجراي كار كردن در روزنامه آشفته. شرح خاطرات يك هفته از نوجواني استاد آذر يزدي در ييلاق ده بالا و داستان زندگي و كار كشاورزي و رعيتي ايشان در خرمشاه. در پايان اندكي درباره ديگر كار ها و زندگي تنهايي ايشان.
واژگان كليدي: روزنامه توفيق، روزنامه آشفته، روزنامه اطلاعات، چاپخانه مظاهري، چاپخانه گلبهار يزد، چاپخانه علمي، موسسه علمي، انتشارات اميركبير، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، كتابفروشي ابن سينا، كتابفروشي خاور، كتابفروشي اميركبير، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، ديوان حافظ، حاج محمدعلي علمي، علي اكبر علمي، آقاي مدرس زاده، آقاي رمضاني، آقاي جعفري، حاج سيد احمد باقي الموسوي، اكبر آقا، اصغر آقا، بمان، سيد غفور غفوري، شيخ علي بمان مكبر، پاساژ رزاق منش، خيابان اكباتان، چهارراه مخبر الدوله، خيابان چراغ برق، خيابان دلگشا، تهران، هدش، ده بالا، باغ عابديني، مهدي آذر يزدي، خرمشاه، يزد.
كتاب: زندگي نامه و خدمات علمي استاد مهدي آذر يزدي -پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان در ايران-
ويراستار: اميد قنبري
نسخه پرداز و صفحه آرا: افسانه شفاعتي
ناظر فني چاپ: محمد رئوف مرادي
عكس جلد: روح الله فخر آبادي
ليتوگرافي، چاپ و صحافي: سازمان چاپ و انتشارات دانشگاه پيام نور
ناشر: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، تهران، سال 1385
مهدي آذر يزدي
«مهدي آذر يزدي»، فرزند «علي اكبر رشيد خرمشاهي»، در «خرمشاه» در يزد به دنيا آمد. پدرش شعر مي سرود ولي مجموعه شعري از او باقي نمانده است. آذر يزدي تحصيلات مقدماتي فارسي و قرآن و عربي را نزد پدر، مادربزرگ و در «مدرسه خان» آموخت و همزمان با تحصيل، به زراعت و بنايي پرداخت. سپس در كارگاه جوراب بافي مشغول به كار شد. آنگاه در «كتابفروشي يزد» و «گلبهار» اشتغال يافت. سال ها ممارست آذر يزدي با كتاب كه بدان بسيار عشق مي ورزيد از او فردي كتاب شناس و صاحب سبك و انديشه ساخته بود. سپس مهدي آذر يزدي به «تهران» مهاجرت كرد و در «چاپخانه علمي» مشغول به كار شد. او سال ها به غلط گيري و تصحيح نمونه هاي چاپي اشتغال داشت. بسياري از انتشاراتي ها و كتابفروشي هاي مهم تهران چون «ابن سينا»، «امير كبير»، «خاور»، «بنگاه ترجمه و نشر كتاب» و ... شاهد زحمات توانفرساي او بوده اند. وي همواره با خواندن و آموختن به عطش سيري ناپذير دروني خود پاسخ مي گفت. او در سن 35 سالگي به فكر احياي متون ادب فارسي براي كودكان به شيوه روايت گونه با نثري ساده و روان افتاد و با نوشتن مجموعه داستان «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب»، پاي به عرصه بازنويسي قصه هاي كهن براي كودكان گذاشت و بدين وسيله چهره اي شد آشنا براي چندين نسل و تا آنجا پيش رفت كه شد پدر، پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان ايران. شمار آثار استاد مهدي آذر يزدي به نظم و نثر به بيش از 30 اثر مي رسد كه آن ها را مي توان چنين نام برد: دوره هشت جلدي «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» شامل دفتر هاي «قصه هاي كليله و دمنه»، «قصه هاي مرزبان نامه»، «قصه هاي سندباد نامه و قابوس نامه»، «قصه هاي مثنوي مولوي»، «قصه هاي قرآن»، «قصه هاي شيخ عطار»، «قصه هاي گلستان و ملستان» و «قصه هاي چهارده معصوم»؛ دوره ده جلدي «قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن» شامل دفتر هاي «خير و شر»، «حق و ناحق»، «ده حكايت»، «بچه آدم»، «پنج افسانه»، «مرد و نامرد»، «قصه ها و مثل ها»، «هشت بهشت»، «بافنده داننده» و «اصل موضوع»؛ «گربه ناقلا»؛ «شعر قند و عسل»؛ «مثنوي بچه خوب»؛ «قصه هاي ساده براي نوآموزان»؛ «تصحيح مثنوي مولوي»؛ «گربه تنبل»؛ «خودآموز مقدماتي شطرنج»؛ «خودآموز عكاسي براي همه»؛ «قصه هاي پيامبران»؛ «ياد عاشورا»؛ «تذكره شعراي معاصر ايران»؛ «لبخند»؛ «چهل كلمه قصار حضرت امير(ع)»؛ «دستور طباخي و تدبير منزل»؛ «خاله گوهر» و آثاري ديگر كه هنوز به چاپ نرسيده است. ايشان در سال 1343 به سبب نگارش كتاب «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» از سوي «سازمان جهاني يونسكو» به دريافت جايزه نايل آمد. همچنين در سال 1345 براي نگارش كتاب هاي «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» و «قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن» از سوي «بنياد پهلوي»، جايزه سلطنتي كتاب سال را به خود اختصاص داد. كتاب هاي وي از طرف «شوراي كتاب كودك» نيز كتاب برگزيده سال شده اند. او در سال 1379 به سبب نگاشتن داستان هاي قرآني و ديني، «خادم قرآن» شناخته شد. همچنين چندين دفعه از سوي «انجمن آثار و مفاخر فرهنگي»، «بنياد ريحانة الرسول (س)» و ... براي وي مراسم بزرگداشت برگزار شده است. وي در 18 تير 1388 دنياي فاني را بدرود گفت.
مهدي آذر يزدي در جواني به تهران رفت و نزديك به نيم قرن در آنجا ماند؛ او هيچ كجا و هيچ گاه از كتاب و از كار كتاب دور نشد.
اين يك تصوير ساختگي است.
از هجده سالگي در يزد «روزنامه توفيق» را مي خواندم. چون در زندگي خودم، هيچ نوع شادي و نشاط و تفريحي وجود نداشت، خواندن روزنامه فكاهي، دريچه اي بود براي تفريح خاطر و نكته سنجي و لطافت و ظرايف گفتار. وقتي آمدم «تهران»، در سال هاي بعد از «جنگ جهاني دوم»، چند روزنامه فكاهي پيدا شد كه همه را مي خواندم.
يك وقت هم هوس كردم شعر فكاهي بسازم. آن وقت ها در «خيابان اكباتان» يك كتاب فروشي اي داير كرده بودم كه پس از سالي، درش تخته شد. اولين شعري را كه ساختم، براي «روزنامه آشفته» فرستادم كه در «چاپ خانه مظاهري» واقع در همان خيابان چاپ مي شد. يادم نيست موضوع شعر چه بود؛ ولي «آقاي عماد عصار» -مدير «آشفته»- كه «ع. راصع» امضا مي كرد، آمد توي آن كتاب فروشي نشست و تشويق كرد و گفت: "ادامه بده."
بعد ها نيز گاه گاه چيزي براي آن نشريه مي فرستادم و چاپ مي شد. بعد، اجباراً مغازه را بستم و براي دومين بار به «چاپ خانه حاج محمد علي علمي» برگشتم. اما همچنان براي «روزنامه آشفته» شعر مي ساختم و مي بردم توي «پاساژ رزاق» -نبش «لاله زار»-، توي صندوق روزنامه مي انداختم و فرار مي كردم و بعد كه چاپ مي شد، خوشحال مي شدم. صندوق حلبي، خالي بود و دامبي صدا مي كرد. اما ديدار هاي «عصار» ديگر تجديد نشد. يك بار، پسر «آقاي عصار» كه مرا نمي شناخت، آن جا ايستاده بود. وقتي خواستم برگردم، صدايم زد. تعجب كردم. ايستادم. گفت: "آقا جانم با شما كار دارند!"
ناچار وارد دفتر روزنامه شدم. «آقاي عصار» با خوشحالي و خوشرويي تعارف كرد و مرا نشاند و يكي دو ساعت با هم حرف زديم. «آقاي عصار» روزنامه نويس، نمايش نامه نويس، هنرپيشه، هيپنوتيزور و خيلي خوش زبان و باتجربه و دنيا ديده بود و از لحاظ سياسي، آن روز ها، طرفدار «سيد ضياء الدين طباطبايي» بود. «روزنامه آشفته» در قطع نيم ورقي، مثل «توفيق» و «بابا شمل» و «گل آقا»ي حالا چاپ مي شد و فكاهي و سياسي بود. در هر شماره، دو سه تا شعر و بقيه، مطالبي با زمينه سر به سر گذاشتن وكلاي مجلس، به نام «كرسي نشين ها» و مانند اين ها داشت.
آن روز «آقاي عصار» پرسيد: "در «چاپ خانه علمي» چه قدر حقوق مي گيري؟" گفتم: "ماهي صد و بيست تومان." گفت: "از ما دو برابر آن را بگير و با روزنامه كار كن." گفتم: "مسيله پول نيست. من از «آقاي علمي» رودربايستي دارم. تازه چهار ماه است كه به آن جا برگشته ام و نمي توانم بگويم مي روم." گفت: "اين را من درست مي كنم."
شماره 7 مجله آشفته به تاريخ 8 دي 1308 و چاپ مشهد؛ عماد عصار در آغاز آن مجله را يك سال در مشهد چاپ مي كرده و سپس آن را با تغييراتي در شكل و محتوا در تهران به چاپ مي رسانده است.
نشريه شمسه، آستان قدس رضوي
تلفن را برداشت و به «حاج محمد علي علمي» تلفن زد و گفت: "«آقاي علمي»! من «عصار»م، مدير «روزنامه آشفته». ما به شما خيلي ارادت داريم؛ يعني به شما ايمان داريم. كار هاي خوبتان را مي بينيم و كتاب هاي تان را مي خوانيم. ولي يك خواهش از شما دارم. دلم مي خواهد تقاضايم را رد نكنيد. در عوض با هر نوع كاري كه از دستم برآيد محبت شما را جبران مي كنم." «آقاي علمي» پرسيد: "چه مي خواهيد؟" «آقاي عصار» گفت: "اين «آذري»تان را بدهيد به ما. اين جوان دلش مي خواهد نويسنده باشد، شاعر باشد، روزنامه نويس باشد؛ و توي چاپ خانه نمي شود. اينجا مي شود. شما مانع شكوفايي ذوقش و آينده اش نشويد."
«آقاي علمي» -«حاج محمد علي»- گفت: "والله ما حرفي نداريم. اختيارش دست خودش است. مي خواهد اينجا باشد، براي ما عزيز است؛ مي خواهد، آن جا باشد. اگر صلاحش در اين است، ما چه حرفي داريم! اينجا كارگاه است؛ زندان كه نيست. ما ازش راضي هستيم. اگر خودش آن جا راضي تر است، نگاهش داريد. اما اين بچه، اينجا غريب است؛ تنها است و توي چاپ خانه مي خوابد. آن جا چه كار خواهد كرد؟ اگر با شما خيال مي كنيد راحت تر است، خير او را بر كار چاپ خانه ترجيح مي دهيم. هر وقت بخواهد مي تواند جابجا بشود. اختيار ما هم دست شما است."
نمايي قديمي از خيابان لاله زار در تهران در سال 1326؛ آذر يزدي جوان مدتي را در دفتر مجله آشفته در پاساژ رزاق منش در اين خيابان كار و زندگي كرده است.
هفته بعد اثاثم را برداشتم و به «دفتر آشفته» در «پاساژ رزاق منش» رفتم و آن جا منزل كردم. خدا مي داند كه چه قدر «آقاي عصار» به من مهرباني مي كرد. من براي روزنامه، هفته اي يكي دو تا شعر طنز آميز مي ساختم و چيز هايي مي نوشتم و خوشحال بودم كه دارم شاعر و نويسنده مي شوم. بيست و چهار سالم بود كه براي اولين بار كراوات به گردن من بسته شد. «آقاي عصار» آن را به گردنم بست و گفت: "دهاتي بازي بس است! در دفتر روزنامه بايد آراسته و مرتب بود." شب همان جا مي خوابيدم و ظهر ها براي ناهار، همراه «آقاي عصار» به خانه اشان مي رفتم. بعد از «آقاي مدرس زاده» -مدير «گلبهار يزد»-، هيچ كس را اين قدر مهربان و بامحبت نديده بودم.
شعر هايم را در «آشفته»، «الف. مفرد» امضا مي كردم. «آقاي عصار» كه با «ملك الشعراي بهار» همسايه و هم منقل بود، مرتب مي گفت: "«ملك» گفته: `اين «الف. مفرد» آينده اش خوب مي شود.`" او به هزار زبان، مرا تشويق مي كرد.
يك روز كه توي دفتر نشسته بوديم، «آقاي عصار» گفت: "عجب اشتباهي كردم و عجب دردسري براي خودم درست كردم. در «آشفته» اعلام كرده ام كه خط شناسي مي كنيم و از گذشته و آينده اشخاص با ديدن خطشان خبر مي دهيم. آن قدر نامه رسيده كه دارم كلافه مي شوم. نمي دانم كِي به آن ها جواب بدهم و به اين ها چه بگويم. نمي دانستم غيب گويي اين قدر خريدار دارد. به اين كار نمي رسيم."
گفتم: "نامه ها را بدهيد. من جواب مي دهم." گفت: "چه جوري؟ برايشان چه مي خواهي بنويسي؟" گفتم: "خب ديگر، از گذشته و آينده شان خبر مي دهم . راضي شان مي كنم." از توي كشو، سه چهار نامه رسيده را درآورد و گفت: "اگر مردي، جواب اين ها را بنويس. ببينم چه كار مي كني. اگر اين بار را بتواني از روي شانه من برداري، باور كن ديگر در نظر من با «حسام» و «سيف» هيچ فرقي نداري. ببينم چه كار مي كني!"
شب، جواب سه نامه را، هر كدام در يك صفحه نوشتم و فردا نشان دادم. از خوشحالي از جايش برخاست و گفت: "بارك الله! همين است! آنچه من مي خواستم بگويم و آنچه اين ها مي خواهند همين چيز ها است. ولي به من بگو كه اين حرف ها را از كجا ياد گرفته اي؟ فالگير بوده اي؟ رمال بوده اي؟ شعبده باز بوده اي؟ روان شناس بوده اي؟ اصلاً به قيافه ات نمي آيد كه اين قدر زبان داشته باشي. راستش را بگو ببينم، اين غيب گويي را از كجا ياد گرفته اي؟"
استاد مهدي آذر يزدي نشسته در سمت راست عكس و سرگرم نوشتن در تحريريه روزنامه اطلاعات در بيش از نيم قرن پيش.
محمد صالحي آرام
گفتم: "از يك داستان پليسي. موضوع اين بود كه يك كسي جنايتي كرده بود و به يك قمار خانه رفته بود. پليس اين اندازه خبر يافته بود كه يارو بعد از انجام قتل به آن ساختمان رفته؛ اما او را نمي شناخت. در تعقيب او، پليس وارد ساختمان شده و ديده بود هفت هشت نفر مشغول نوعي قمار دسته جمعي هستند و حساب برد و باخت خودشان را روي كاغذ هاي دم دستشان يادداشت مي كنند. پليس آن يادداشت ها را بررسي كرده و قاتل را دستگير كرده بود، بي آن كه اشتباه بكند. زيرا تنها او بود كه در يادداشت كردن حساب بازي اش، دستش لرزيده بود و اشتباه كرده بود و خط زده بود و باز نوشته بود و باز اشتباه كرده بود؛ و معلوم بود كه در حالت هيجان و اضطراب است. از اينجا فهميدم كه از روي خط هر كس، تا اين حد مي شود روحيات او را شناخت."
«آقاي عصار» گفت: "درست است. پس اين نامه ها مال تو. كارَت درآمد. به جان تو، من ديگر دست به اين ها نمي زنم. همه را بايد جواب بدهي. اما مواظب باش كه دو تا جواب نبايد يك جور باشد. ممكن است صاحبان نامه به همديگر نشان بدهند و افتضاح شود."
قرار بود مردم نمونه خط خودشان را كه به منظور همين خط شناسي نوشته اند با پنج ريال تمبر پست بفرستند تا جواب مختصر آن در روزنامه چاپ شود. يا ده ريال تمبر بفرستند تا جواب مفصل تر با پست جواب داده شود. اين كار، اول، صورت تفريح داشت. مي نوشتم و مي خوانديم و مي خنديديم. مردم راضي بودند و تعجب مي كردند كه چگونه كسي با دو سطر خط آن ها، از گذشته و آينده شان خبر مي دهد.
البته كار آساني بود. يك مشت حرف معلوم بود كه با الفاظ مختلف به آن ها تحويل مي داديم: "شما همه عمرتان در انتظار گذشته است. حتي وقتي كاملاً صميمي هستيد، كسي قدر شما را نمي شناسد. همين چند روز پيش بود كه آن طور عصباني شديد و طرف، يكرنگي شما را باور نمي كرد. يك عيبي هم در بدنتان سراغ داريد كه از آن بيمناك هستيد؛ ولي نترسيد؛ خيلي مهم نيست. اتفاقاً در آينده، اين اشكال كوچك به نفع شما تمام مي شود. ضمناً شما آدم سهل انگاري هستيد. ده بار تصميم به اقدامي مي گيريد ولي عمل نمي كنيد. نمي شود گفته شلخته، ولي سهل انگاري ها ممكن است كار دستتان بدهد. با آن شخص، حرفتان را رك و پوست كنده بزنيد؛ اگر با ادب همراه باشد از مجامله (1)۞ و تعارف دروغي خيلي بهتر اثر مي كند." و از اين حرف ها كه به هر كه بگويي باور مي كند.
البته مقداري هم از خط شناسي مي شود چيز هايي فهميد. اگر خيلي سعي كرده خوشنويسي بكند، مي گويي متظاهر و متكلف است. اگر كاغذش جوهري و كثيف شده، مي گويي شلخته است. اگر كم نوشته، مي گويي خسيس است. و اگر زياد پرحرفي كرده، مي گويي اندازه سرش نمي شود و در كار ها افراط مي كند و زيان مي بيند.
نماي قديمي چهارراه مخبر الدوله در سال 1332؛ مهدي آذر يزدي جوان پس از جنگ و دعوا در دفتر مجله آشفته و اخراجش از آنجا، شبانه به كتابفروشي ابن سينا در چهار راه مخبر الدوله مي رود و شش ماه آنجا كار مي كند.
اين كار آن قدر زياد شد و آن قدر وقت مي گرفت كه شب و روز مي نوشتم و خسته مي شدم و تمام نمي شد. «پروفسور مارچ» امضا مي كردم و مي گفتيم كه يك مرتاض هندي جواب مي دهد. كم كم كار به جايي رسيد كه «آقاي عصار» مي گفت: "تو تنبلي مي كني و نامه ها جمع مي شود؛" و من عصباني مي شدم و جواب سربالا مي دادم. آن وقت مي گفت: "تو اول ها مودب و كمرو بودي؛ اما حالا با بعضي حرف هايت مرا غصه دار مي كني."
سرانجام با هم دعوايمان شد. راست مي گفت. من هم پررو تر شده بودم. يك روز حرف هاي تلخي به او زدم و گفتم: "ديگر نمي توانم نان حقه بازي بخورم. همان چاپ خانه بهتر بود. شما مرا گول زديد كه آورديد اينجا. من فالگير و رمال و مرتاض هندي نيستم." او هم عصباني شد و گفت: "خط شناسي را تعطيل مي كنم . شما هم از همين ساعت بايد بروي!"
ساعت هشت عصر بود؛ اول شب. گفتم: "باشد؛ مي روم. ولي شما آدم بدي هستيد. خوب شد هر دو اين را فهميديم." گفت: "من مي خواستم تو روزنامه نويس بشوي؛ ولي حمال خواهي ماند!" گفتم: "حمالي بر اين حقه بازي ها شرف دارد. اثاثم را وسط «پاساژ رزاق منش» گذاشتيم و ايشان در دفتر را بست و به خانه رفت. فكر نكرد كه من آن شب را كجا بايد بروم."
اثاثم را توي يك درشكه گذاشتم و رفتم به «چهارراه مخبر الدوله»، «كتاب فروشي ابن سينا». با «آقاي رمضاني» آشنا بودم. گفتم: "با «عصار» دعوايمان شده؛ با هم قهر كرديم. دارم مي روم خانه پسر عمويم. اما اثاثم را در شب نمي توانم ببرم. اجازه مي دهيد اين ها را گوشه مغازه بگذارم و فردا پس فردا ببرم؟" «آقاي رمضاني» گفت: "بياور بگذار اين گوشه. فردا هم بيا همين جا؛ با هم كار مي كنيم. كار كتاب بهتر از روزنامه است." شب رفتم توي مسافر خانه اول «خيابان چراغ برق» خوابيدم. صبح رفتم «كتاب خانه ابن سينا» و مشغول كار شدم.
چندي گذشت و در مسافر خانه مي خوابيدم. تا اين كه پسر عمويم كه در «خيابان دلگشا» خانه داشت مرا ديد و گفت: "كجايي؟" گفتم: "توي خانه ابن سينا!" گفت: "نه، توي خانه مردم، آدم راحت نيست. بيا خانه خودمان." از آن روز، ديگر در خانه پسر عمو منزل كردم.
در «كتاب فروشي ابن سينا» بودم تا شش ماه بعد كه «علي اكبر علمي» -برادر «حاج محمد علي علمي»- آمد به «آقاي رمضاني» گفت: "اين «آذري» را بدهيد ما؛ لازمش داريم." «آقاي رمضاني» گفت: "اختيارش دست خودش است." درست مثل آن روز كه «آقاي عصار» مرا از «چاپ خانه علمي» درآورد، «علي اكبر علمي» هم مرا از «كتاب خانه ابن سينا» درآورد. از سال 1325 تا 1329 در «موسسه علمي» كه كتاب هاي درسي دبستاني و دبيرستاني را از «وزارت فرهنگ» به صورت كنترات در اختيار گرفته بود و دستگاهي پركار شده بود، كار كردم.
داستان انوشيروان و باغبان از كتاب قصه هاي مرزبان نامه در مجموعه قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب نوشته استاد مهدي آذر يزدي با صداي علي رضا محمدي.
نوين كتاب گويا
«علي اكبر علمي» اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشت. اسم خودش را زوركي امضا مي كرد. آن جا من وزير تبليغات و ميرزا بنويس اش بودم. «آقاي جعفري» كه بعد «انتشارات امير كبير» را تاسيس كرد، حسابدار و همه كاره دستگاه بود. چه رنج ها كه در اين دستگاه كشيديم و چه عبرت ها كه اندوختيم. بعد از جدا شدن از «روزنامه آشفته»، ديگر هوس روزنامه نويسي و شاعري از سرم افتاد.
شش سال بعد از جدا شدن از «موسسه علمي» بود كه جلد اول «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب» را نوشتم؛ و با اين كه بعداً ده بار محل كار و شغل و وسيله امرار معاش را تغيير دادم، اين اشتغال شيرين را ديگر رها نكردم. اگر روزي خواستم مجموعه اشعارم را گردآوري و كتاب كنم، بعضي از آن شعر هاي با امضاي «الف. مفرد» چاپ شده در «آشفته» را كه حال دارد، با آن ها همراه مي كنم. اگر هم نشد كه بشود، باشد مثل بسياري نشده هاي ديگر. كسي هم از نخواندن دوباره آن ها ضرر نمي كند.
حالا كه من هفتاد ساله هستم مي دانم كه نوجواني دوره اي است كه تقريباً از هفت سالگي تا هجده سالگي را مثلاً شامل مي شود. خاطرات تابستاني هم خاطراتي است كه مربوط به فصل گرماي تابستان و تقريباً در مدت تعطيلات مدارس مي باشد. با اين ترتيب، چيزي براي گفتن ندارم.
حالا رسانه هاي گروهي يا وسايل ارتباط جمعي سبب شده كه نوجوانانِ همه جا بدانند كه در دوره نوجواني به سر مي برند. و چون بعضي از موسسات رسمي مانند «مجلس» و مدارس، تعطيلات تابستاني دارند، خاطرات تابستاني، اين دوره تعطيلات را در ذهن تداعي مي كنند. ولي من در دوره نوجواني از اين مفاهيم بي خبر بودم.
كوچه پشگ در خرمشاه در يزد كه در كمر آن و در زير ساباط، خانه استاد مهدي آذر يزدي قرار دارد.
ما در ده زندگي مي كرديم و من از مدرسه هم محروم بودم. تا به ياد دارم، از سنين خردسالي، تمام روز در كار هاي رعيتي و در باغ و صحرا كار مي كردم. تابستان و زمستان برايم فرقي نداشت، جز هواي گرم و سرد آن كه بنا به اقتضاي فصل، نوع كار ها تغيير مي كرد. ولي تعطيلي معني نداشت و كار هاي تمام وقت روز روشن هم جز تكرار مكررات نبود. چون هيچ تازگي اي نداشت، خاطره نشان داري از آن ندارم؛ جز اين كه فقط يك بار در عمرم، آن هم در دوران نوجواني و در ناف تابستان، يك هفته در ييلاق به سر بردم. هرگز ياد آن را فراموش نمي كنم؛ چون با آن، چيزي از تازگي ها و اكتشافات ذهني همراه بود. ناچار، اين يگانه خاطره مربوط به دوره تابستاني و نوجواني را، آن طور كه به يادم مي آيد، مانند دانه هاي ريز و درشت ناهمگون، به رشته تحرير مي كشم.
«خرمشاه» -محله اي در حومه يزد-، روستايي بود كه زندگي اهالي آن، چه مسلمان و چه زرتشتي، بيشتر از راه كشاورزي و به اصطلاح رعيتي مي گذشت. پدر من هم در كشاورزي، مقداري صيفي كاري صحرايي داشت و يك باغ انگور هم به نام «باغ عابديني» داشتيم كه مال مادرم بود. ضمناً دو تا باغ اربابي هم در آن جا بود كه پدرم كار باغباني آن ها را بر عهده داشت و تمام تابستان و زمستان ما در اين كار ها مصرف مي شد. كار هاي روزمره، هيچ وقت تمامي نداشت.
در خانه هميشه چند تا گوسفند نگاه مي داشتيم كه زمستان علف خشك مي خوردند؛ اما از بهار تا پاييز، علف تازه مي خواستند. يكي از كار هاي من تا يادم است، علف چيتي براي گوسفند ها بود. پشته پشته علف از صحرا و باغ مي آوردم و توي تنبي (2)۞ تلمبار مي كردم. وقتي حجم آن ها كم مي شد، گاهي كه خسته شده بودم، با مادرم دعوا مي كردم: "چه قدر علف زير دست و پاي اين ها مي ريزي؟" او مي گفت: "اِ، آخر چه كنم؟ ننه! اين ها گرسنه اشان است. علف ها را خودم كه نمي خورم!" آن وقت مي خنديديم و دوباره مي رفتم دنبال كار.
در ده، ما هرگز گوسفندان را به صحرا و چرا نمي برديم. شايد هم ديگران مي بردند و من خبر نداشتم. زمستان هم هيزم جمع مي كرديم، كنده مي شكستيم، برگ هاي درختان را توي باغ جمع مي كرديم براي سوخت حمام ده و براي خودمان، و به تر و خشك كردن جاي گوسفندان مي رسيديم و گندم به آسياب مي برديم. معمولاً هيچ وقت بي كار نبوديم. حتي وقتي كه پياده به صحرا، سر زمين ها مي رفتيم، پدرم يك مشت پشم توي جيبش بود و با اشتي (3)۞، نخ پشم مي ريسيد. تنها كاري كه من در طفوليت با آن همراهي نمي كردم، آبياري شبانه صحرايي در زمستان بود.
اما در يكي از سال هاي بين ده تا سيزده سالگي من، اتفاقي افتاد كه خيلي تازگي داشت و هيچ وقت هم دوباره تكرار نشد. آن هم اين بود كه من و پدرم، يك هفته، گرماي اطراف يزد را گذاشتيم و براي هوا خوري به ييلاق رفتيم در روستايي به نام «هدش» يا «ده بالا» -در هفت هشت فرسخي يزد و در جوار «شير كوه»- كه هواي آن در ناف تابستان، دست كمي از هواي مثلاً «دربند» در جوار «تهران» نداشت و از ييلاق هاي معروف اهالي يزد بود و هست.
عكسي قديمي و ارزشمند از سال هاي 1280 از روستاي ييلاقي هدش يا ده بالا در يزد.
Malcolm Napier
اما اين ييلاق رفتن هم اختياري نبود و از توفيق هاي اجباري بود؛ چون صاحبان يكي از باغ هاي اربابي اي كه دست ما بود مي خواستند بچه هايشان را به ييلاق بفرستند و مرد هايشان در سفر بودند يا عذر ديگري داشتند اما بچه ها به خيال خانواده، طاقت تحمل گرماي شهر را نداشتند. آن ها در «ده بالا» باغي داشتند كه در دست باغبان بود و خودشان سالي يك ماه چهل روز در هنگام شدت گرما مي رفتند ده و بر مي گشتند. ولي در اين سال، دسته جمعي نمي رفتند و مي خواستند عجالتاً بچه ها را بفرستند، تا يكي دو هفته بعد كه بزرگ تر ها به آن ها ملحق مي شدند.
خانواده «حاج سيد احمد باقي الموسوي» -صاحب باغ اربابي «خرمشاه»-، پدر مرا كه معتمدشان بود، به همراه دو پسر بچه به نام «اكبر آقا» و «اصغر آقا» كه يكي دو سال با من تفاوت سني داشتند و يك خدمتكار پير و خانه زاد و باغبان «ده بالا» كه به شهر آمده بود، با يك عالم ملزومات و يك عالم سفارش و توجه، با دو تا ماشين به «ده بالا» فرستادند. اين، اولين بار بود كه من ماشين سوار مي شدم.
درب باغي در كوچه پس كوچه هاي ده بالا در شهرستان تفت در يزد.
شكوفه دهقاني زاده
آن ها سفارش كرده بودند كه پدرم مرا هم همراه ببرد تا من هم هواي خنك بخورم. اما در واقع مي خواستند بچه هاي خودشان در آن جا همبازي داشته باشند؛ و چون پدر و مادرشان همراه آن ها نبودند، حوصله اشان سر نرود. من اول خوشحال نبودم؛ چون ديده بودم آن ها وقتي هم توي باغ «خرمشاه» مي آيند معمولاً مرا به بازي نمي گيرند و دهاتي و ناقابل حساب مي كنند. اما دلم مي خواست «ده بالا» و درخت گردو را كه در «خرمشاه» نبود ببينم. چون مي دانستم كه در آن جا، درخت گردو فراوان است. اين مثل را هم شنيده بودم كه يك آدم ساده لوح گفته بود: "درخت گردكان با اين بزرگي / درخت خربزه، الله اكبر!"
گفته اند درخت گردو از همه درخت ها بجز نخل خرما بزرگ تر است. من آن سال رفتم و درخت گردو را ديدم؛ اما درخت خرما را اينك در هفتاد سالگي هم هنوز از نزديك نديده ام. به هر حال رفتم ييلاق و يك هفته آن جا بوديم و بعد بزرگ تر هاي بچه ها آمدند و من و پدرم برگشتيم. در اين هفته بود كه من به قدر چند سال تجربه آموختم و شاهد بسياري از تازگي ها و عجايب نسبت به سن خود بودم:
+ اول: درخت گردو بود كه «اكبر آقا» و «اصغر آقا» از بالا رفتن آن مي ترسيدند ولي من تا كله درخت مي رفتم و با دست گردو مي چيدم. آخر، من دهاتي بودم و با درخت بيشتر آشنا بودم.
+ دوم: اين كه بچه هايي كه در «خرمشاه» با من بازي نمي كردند، در آن جا از خانواده دور تر و غريب تر بودند و با من رفيق تر بودند. از آن موقع، ديگر آن حالت غريبي و بيگانگي از بين رفت و معلوم شد كه آشنايان در غربت بيشتر به هم نزديك مي شوند و انس مي گيرند.
+ سوم: اين كه در آن جا فهميدم كه چه قدر ما با قناعت و سادگي زندگي مي كنيم و آن ها كه دارا تر هستند، چه قدر مرفه تر زندگي مي كنند؛ چه قدر مي خورند و چه قدر به بطالت مي گذرانند و بچه ها چه قدر بازي مي كنند. من هرگز بازي نكرده بودم و مثلاً هرگز ظهر، غذاي گرم و پخته نخورده بودم و هرگز عسل نچشيده بودم و نظاير آن. البته من اين ها را حالا هم جزو خوشبختي ها نمي شمارم؛ ولي جزو خوشمزگي ها و آسايش ها چرا.
+ چهارم: يكي از چيز هايي كه شنيده بودم اما نديده بودم، پشه بند بود. آن ها براي اين كه شب، پشه ها ايشان را نگزد، توي پشه بند مي خوابيدند. ولي من و پدرم آن جا هم توي هواي آزاد مي خوابيديم و پشه هم ما را نيش نمي زد. به نظرم پشه مي داند كه خون لطيف تر و پوست نرم و نازك تر كجا است.
+ پنجم: اينكه من در آن جا چند جور بازي ياد گرفتم كه توي محله خودمان نديده بودم؛ يا اگر بود، قدري زمخت تر و بي قاعده تر بود. يكي از بازي ها چنين بود كه با دانه هاي ريگ بازي مي كردند. در «خرمشاه» به آن «دانه بازي» مي گفتيم. آن ها اصطلاح شهري ها «موزولي به يك» (/mU.zU.lI be yak/) (4)۞ را بر آن مي ناميدند كه من معني آن را نمي دانم. يكي ديگر «چهار خانه بازي» بود كه نقشه اي روي زمين مي كشيدند و با دانه هاي ريگ دو رنگ يا تخمه و لوبيا بازي مي كردند. و از اين قبيل چيز ها كه خيلي متنوع بود؛ زيرا آن ها وقت براي بازي داشتند و من هرگز نداشتم.
از بازي هاي كودكانه در يزد، پنج قل مي باشد؛ اين بازي با پنج قلوه سنگ كوچك بازي مي شود و در هر بار با شيوه و قاعده و قانوني سنگ هايي به بالا پرتاب و دوباره گرفته مي شود؛ از مراحل اين بازي از آسان به سخت مي توان چنين نام برد: يك قل، دو قل، سه قل، چهار قل، پنج قل، بشكن، نشكن، سرسره، در بزن در باز كن، عاروس و دوماد، قطاروك.
مستند مهر تا مهر؛ محسن غلام زاده مهر آبادي
+ ششم: اين كه من در آن جا معني خدمتكار خانگي داشتن را فهميدم؛ حال آن كه قبلاً نمي دانستم. مادر من سه تا بچه داشت و علاوه بر گوسفند داري، تمام كار هاي خانه را به تنهايي انجام مي داد؛ از نان پختن و لباس دوختن و شستن و پخت و پز و جارو پارو و همه كار. ولي خدمتكاري كه همراه بچه ها فرستاده بودند به نام «بمان»، با اين كه زندگي، زندگي خودش نبود ولي بيشتر از مادر من كار مي كرد و بيش از يك مادر نسبت به بچه ها مهربان بود و هرگز از كار زياد اظهار خستگي نمي كرد. شب همه مي خوابيديم و او مشغول كار بود و صبح بيدار مي شديم و او مشغول كار بود.
اما البته اين «بمان»، يك خدمتكار مزدور و معمولي نبود. او در خانه «حاج سيد احمد» و پدرش بزرگ شده بود. خانه زاد بود و ظاهراً كس ديگري را نمي شناخت و با كسي سر و كاري نداشت. هشتاد سالي داشت اما مانند يك جوان بيست ساله زبر و زرنگ بود. ما او را در باغ «خرمشاه» هم ديده بوديم؛ اما نمي دانستيم كه يك خدمتكار خانگي تا اين اندازه مي تواند خوب باشد.
+ هفتم: در اين يك هفته در «ده بالا» هيچ كاري نداشتيم؛ هيچ وظيفه و مسيوليتي. من هرگز در عمرم آن قدر بي كار و بي خيال نبودم. پدرم هم آن جا بود براي اين كه يك بزرگ تر عاقل مرد همراه بچه ها باشد؛ وگرنه همان «بمان» خدمتكار به قدر چند تا مرد، حريف زندگي بود. من فقط بازي مي كردم. بعد ها مادرم مي گفت: "از وقتي به «ده بالا» رفتي و آمدي، بازيگوش شدي."
باغي هم كه آن جا داشتند، باغ بزرگي بود با درخت هاي گردوي بزرگ و با استخر بزرگ كه سرچشمه آن يك چشمه نازك نارنجي كوهستاني بود و يك هفته دو هفته آب در آن جا جمع مي شد و آن وقت چند تا باغ مشترك همجوار را مشروب مي كرد. من هيچ خاطره يا برخورد ناراحت كننده اي نداشتم. هر چه خوراكي انباري لازم بود، آورده بودند و هر چه تازه تر بود، باغبان باغ «ده بالا» كه آدم بسيار خوب و مومني هم بود، فوراً تهيه مي كرد؛ از نان تازه و سبزي خوردن و ميوه هايي كه در آن جا پيدا مي شد؛ چون اين باغ، جز درخت گردو، درختان ميوه نداشت.
عكس يك بناي روستايي قديمي و جالب در ده بالا در يزد كه در در غروب يكي از روز هاي اواخر شهريور 1389 گرفته شده است؛ وجود ييلاقي مانند ده بالا در منطقه كويري يزد بسيار جالب و جذاب است.
+ هشتم: يك رودخانه خشك مسيل هم در يك طرف باغ بود كه پر از سنگ و شن هاي شسته و و رفته تميز بود. با اين كه خشك بود، خيال مي كردي يك ساعت قبل شن هايش را شسته اند. ما مي رفتيم در ميان شن ها، طلا جمع مي كرديم. يك چيز هايي مثل پولك هاي ريز و براق و زرد در ميان شن ها پيدا مي شد كه مي گفتند ذرات طلا است.
از صبح تا شب كه كسي از آن ها جمع مي كرد، به قدر يك پوست پسته را پر نمي كرد. آخر من نفهميدم كه آيا واقعاً طلا بود يا نه. ما در فكر قيمت طلا نبوديم. با اين كار، بازي مي كرديم. چه قدر خوب است دنياي بچگي كه ارزش هايش پولكي نيست؛ و به همين خاطر، شيرين و بي غل و غش است.
+ نهم: يك هفته كه گذشت «سيد غفور غفوري» كه دايي بچه ها بود، آمد. فردا من و پدرم با همان ماشين به «خرمشاه» برگشتيم. من «آقا سيد غفور» را در «خرمشاه» هم در «باغ پهلوان» ديده بودم و مي شناختم؛ اما آن قدر مهرباني اش را نديده بودم. بيست و چهار ساعت كه در آن جا با ما به سر برد، نشان داد كه چه قدر آدم خوبي است.
يكي از چيز هايي كه از چمدان سفري اش درآورد و من اولين بار با آن آشنا شدم «ديوان حافظ» بود؛ كه از دو جهت برايم تازگي داشت. يكي اين كه «ديوان حافظ» را تا آن روز نديده بودم. يكي هم اين كه كتابي آن قدر نو و تازه چاپ نديده بودم. چند تا كتابي كه هميشه توي خانه ما بود، همه كهنه بود و «ديوان حافظ» را هم با همه شهرتش در خانه نداشتيم. پدر من فقط با اشعار نوحه و قصايد مدح و منقبت پيشوايان مذهبي الفت داشت. غزليات را نمي پسنديدند. مي گفت: "بايد به فكر آخرت باشيم!"
در آن جا بود كه طرز فال گرفتن با «حافظ» را ياد گرفتم و «آقا سيد غفور» مرا امتحان كرد. مي توانستم آن را روان بخوانم. ولي يكي دو تا غزل توي آن پيدا كردم كه داراي وزن نامطبوع بود و گفتم: "اين ها غلط است." ايشان گفت: "نه؛ غلط نيست. تو به آن عادت نداري. كم كم كه آشنا شدي مي فهمي كه غلط نيست." هفت سال طول كشيد تا اين را فهميدم؛ چون باز هم ما توي خانه «ديوان حافظ» نداشتيم، تا وقتي كه شاگرد كتاب فروشي شدم.
يك هفته ييلاق نشيني و هوا خوري به زودي تمام شد. ما به «خرمشاه» برگشتيم و كار هاي روزمره و روز هاي عادي تابستان و زمستان هميشگي منهاي ييلاق، به حال خود برگشت. اما خاطره اين يك هفته ييلاق كه ديگر هرگز تجديد نشد، برايم باقي ماند و دوستي با «اكبر آقا» و «اصغر آقا باقي الموسوي». آن فاصله غريبانگي ما كه از آن موقع از ميان رفته بود غنيمت بود.
دو سه سال بعد از آن هم، دوباره چند ماهي در حجره «شيخ علي بمان مكبر» با آن ها همدرس شدم؛ كه يعني بنا بود مدتي پيش از طلوع آفتاب، مقدمات صرف و نحو عربي بخوانيم و فقط چهار نفر بوديم؛ اما هيچ يك درس خوان نشديم.
باري، من از آن جا در همان «ده بالا» فهميدم كه چه قدر اين بچه هاي شهري ارباب باغ از ما بچه هاي «خرمشاه» مودب تر و از دنيا و مافيها مطلع تر هستند. به راستي، من از آن ها ادب و رفتار و گفتار را ياد مي گرفتم.
حياط خانه استاد مهدي آذر يزدي در محله خرمشاه در يزد؛ اين خانه قرار است در آينده تبديل به موزه آذر يزدي يا گنجينه كتاب كودكان گردد.
مهدي قربان پور
آن ايام به زودي گذشت و هر كس سرگذشت ديگري يافت. بعد از مهاجرت من به «تهران»، ديگر «اكبر آقا»ي مقيم يزد و «اصغر آقا»ي مقيم «تهران» را نديدم؛ ولي بچه هايي دوست داشتني بودند و از من بهتر بودند و لايق سعادتي كه آن وقت داشتند، بودند. حالا آن ها هم لابد يكي اشان كه يك سال از من بزرگ تر است، هفتاد و يك ساله است و يكي كه يك سال كوچك تر بود، شصت و نه ساله.
و زندگي چه زود مي گذرد! خوشا به حال آن كه زندگي اش خوب بگذرد؛ زيرا كه خوش چيزي ديگر و خوب از خوش بهتر است. و من از هيچ تابستان ديگر دوران كودكي، هيچ خاطره تحفه اي از خود ندارم كه با نشان ها و خصوصياتش به يادم بيايد.
با اين كه در اين مدت چهل و هفت سال اقامت در «تهران» از كتاب دور نشده ام، ولي به كار هاي مختلفي دست زده ام و هر وقت از هر جا بد مي آوردم، «چاپ خانه علمي» دوباره پناهگاه من بود. دو بار كتاب فروشي داير كردم و هر دو بار ورشكست شدم. دو بار با يكي از كساني كه در چاپ خانه آشنا شده بودم شريك شدم و به كار عكاسي حرفه اي پرداختم و هر دو بار مغبون و پشيمان شدم. يك بار يك عكاس خانه را خريدم؛ ولي بعد از يك سال واگذار كردم؛ چون با وضع من جور نمي آمد.
در كتاب فروشي هاي «خاور»، «ابن سينا»، «امير كبير» دو بار، «بنگاه ترجمه و نشر كتاب»، «روزنامه آشفته»، «روزنامه اطلاعات» و «چاپ خانه علمي» سه چهار نوبت و هر نوبت به مدت شش ماه تا چند سال كار كرده ام. هر وقت نمي توانستم با جايي جور بيايم، از كار موظف و مستمري گرفتن دست بر مي داشتم و فقط كار فردي غلط گيري و فهرست اعلام نويسي و ... را انجام مي دادم؛ كاري كه همچنان به آن مشغول ام.
استاد مهدي آذر يزدي در خلوت تنهايي و اطاق كار خود در يزد.
من هيچ وقت كار دولتي نداشته ام؛ چون مدرك تحصيلي هم نداشتم و اصلاً راه استخدام شدن را بلد نبودم. ازدواج نكردم؛ چون نمي توانستم زندگي خانوادگي را اداره كنم و هميشه از بي كاري و بي پولي مي ترسيدم. با مردم هيچ گونه حشر و نشري نداشتم؛ چون هميشه و در همه جا، از بچگي، با تحقير روبرو بودم. بنابراين از آن جا كه نمي خواستم مناعت و مختصر اعتماد به نفس باقي مانده ام را از دست بدهم، همواره به تنهايي و انزوا و گوشه گيري پناه مي بردم.
معمولاً با حداقل درآمد و قناعت، مرتاضانه زندگي مي كنم و در تنها چيزي كه قناعت نمي كنم، خريدن كتاب و مجله است. تاكنون چند بار كتاب خانه نسبتاً مطلوبي براي خود جمع آوري كرده ام؛ اما وقتي بي كار و بي پول شده ام آن ها را به ثمن بخس (5)۞ فروخته ام و بعداً دوباره شروع كرده ام. تنها دلخوشي ام در زندگي اين بوده است كه كتاب تازه شناخته اي را كه لازم داشته ام بخرم و شب، آن را به خانه ببرم؛ خانه اي كه نمي دانستم يك ماه بعد در آن هستم يا نه.
تاكنون پنج بار خانه هاي كوچكي از 35 متري تا 100 متري خريده ام و به ضرر فروخته ام. در كار معامله بي عرضه ام. از آخرين باري كه در سال 1354 يك خانه 40 متري را در «نازي آباد» فروختم، ديگر نتوانستم خانه اي بخرم. حسرت اين كه يك اتاق مناسب براي كار داشته باشم، شريك عمرم شده؛ عمري كه ديگر سال هاي آخرش فرا رسيده است.
من تا به حال دو بار درباره خودم، به اصطلاح، شرح حال نوشته ام. يكي بيست سال پيش در آخر جزوه «هشت بهشت» چاپ شد. يكي از دوستان كه آن را ديده بود، گفت: "تو چرا همه جا خودت را كوچك و حقير مي كني؟ مردم سعي مي كنند خودشان را مهم تر جلوه بدهند؛ آن وقت تو ...." گفتم: "مردم را نمي دانم چه مي كنند؟ ولي من خودم را كوچك نكرده ام. من همين ام كه هستم و نوشته ام؛ و مهم تر از اين نيستم. خودم را براي كي مهم تر جلوه بدهم؟ من با كسي كاري ندارم."
همين نوشته توي اين دفتر را هم كه نوشته بودم، پسر خواهرم كه روز تاسوعا، بعد از شش ماه به ديدنم آمده بود، آن را نگاه كرد و گفت: "تو بايد روضه خوان مي شدي! چرا وقتي به خودت مي رسد اين قدر مصيبت مي خواني؟!" گفتم: "خب، زندگي من همين جور بوده و هست. ضرورتي ندارد كه دروغي با آن مخلوط كنم و خودم را بزرگ تر كنم. بزرگ تر ممكن بود بشوم؛ ولي نشده ام. بگذار اگر كسي از من خوشش نمي آيد، نيايد. تازه، همه مصيبت را نخوانده ام. اگر زنده ماندم و موفق شدم زندگي نامه مفصلي بنويسم، همه چيز را با سند و نشاني مي نويسم، تا اگر بدبختي نشست و آن را خواند بداند كه توي دنيا يك همچو زندگي مسخره اي هم بوده است. و تازه ... بعد از مرگ من بدانند كه چي بشود؟ نمي دانم؟"
پاورقي:
(1)۩ = (به ضم ميم اول و كسر ميم دوم) چرب زباني، جمله پردازي، خوش رفتاري كردن، نكويي كردن
(2)۩ تنبي يا طنبي = (به فتح ت/ط) گوشه، عقب رفتگي و يا تورفتگي تالار، ايوان يا اطاق؛ زير بادگير
زندگي نامه و خدمات علمي و فرهنگي استاد مهدي آذر يزدي - پايه گذار و پيشكسوت ادبيات كودكان ايران-
«انجمن آثار و مفاخر فرهنگي» مراسم بزرگداشت «استاد مهدي آذر يزدي» را در سال 1385 برگزار كرد تا كوشش هاي گرانبهايي را كه ايشان براي كودكان و نوجوانان اين آب و خاك متحمل شده اند را گرامي دارد و دوستان كتاب كودك را فرا خواند تا سر تعظيم بر آستان اين پيشكسوت فرود آورند و سلامتي و عمر دراز را از خداوند بزرگ براي او بخواهند. از جمله كار هايي كه در اين بزرگداشت انجام شد انتشار اين كتاب بود. فهرست نوشته ها و نويسندگان آنها بدين ترتيب است: «پيش گفتار» نوشته «محمدرضا نصيري»، «اين زندگي من است» از « مهدي آذر يزدي»، «مي خواستم خودم باشم» نگاشته «مهدي آذر يزدي و پيام شمس الديني»، «فردوسي به كودكان چه مي آموزد؟» اثر «مهدي آذر يزدي»، «روز هاي گذرا و روز هاي ماندگار» به قلم «مهدي آذر يزدي»، «فالگير» نوشته «مهدي آذر يزدي»، «خودنويس و مداد» به خامه «مهدي آذر يزدي»، «حصه اي از چند و چون قصه هاي آذر يزدي» نگاشته «حسن حبيبي»، «آذر يزدي، شوريده اي نهان» اثر «محمد هادي محمدي»، «روحي ريشه گرفته از رويا» به قلم «حسين مسرت»، «در حجله كتاب» نگاشته «محمد علي اسلامي ندوشن»، «آيا به راستي مهدي آذر يزدي در ميان ماست؟» به خامه « احمد رضا قديريان»، «قصه گوي مكتوب» نوشته «مصطفي رحماندوست»، «دوست مكاتبه اي (نامه هاي استاد مهدي آذر يزدي)» اثر «يد الله جعفري پندري»، «راوي الفباي حيات» نگاشته «پروين دولت آبادي»، «مهدي آذر يزدي، پدربزرگ فروتن قصه هاي كودكان» به قلم «ثريا قزل اياق»، «كارنامه» اثر «پيام شمس الديني» و «اسناد و عكس ها».
ديدگاه هاي خوانندگان درباره اين مقاله:
2 ديدگاه واپسين از 2 ديدگاه
گروه گردشگري مبيناي يزد
mmt...@yahoo.com
خيلي زيبا و دلنشين بود. لذت بردم. ممنون و خدا قوت.